ღ دایی محسن مبارکه ღ
آیدین جونم سلام پسری
من قبل از اینکه تو به دنیا بیای.....قبل از اینکه بشی همه وجودم....یه بار دیگه مامان شدم!!!
وقتی فقط 9 سالم بود.....آخرین روز شهریور مامانم من و خاله مهین رو از تنهایی دراورد و یه داداشی بهمون داد که شد عروسکم....بعد اومدن محسن من دیگه بچگی نکردم....برعکس مهین که خیلی حسودیش میشد من عاشق این نی نی کوچولویی بودم که اومده بود خونمون و خووووب یادمه با یه دستم نی نی لای لایشو تکون میدادم و با یه دستم مشق مینوشتم....لباساشو عوض میکردم و حمومش میکردم و البته جند باری هم انداختمش!!!
قبل از اینکه به سن مدرسه برسه باهاش حروف الفبارو کار کردم و قشنگ دیکته مینوشت و مدرسه هم که رفت تا اونجا که میتونستم کمکش میکردم....کار دستی....دیکته....ریاضی و درس پرسیدن....اما...این آقا کوچولو خیلی زود بزرگ شد و از سواد من زد بالا....
روزایی که میرفتم مدرسش و معلمش از عالی بون درسش و هوش سرشارش حرف میزد من رو ابرا بودم....انگار من مامانش بودم و بهش افتخار میکردم...البته این حس افتخار اونقدر شیرین بود که مامانم نمیزاشت چیزی به من برسه و بیشتر خودش میرفت...
تو که به دنیا اومدی دایی محسن سال دوم رشته مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی اصفهان درس میخوند و قبل از گرفتن لیسانسش فوق شرکت کرد و با رتبه 28 هممونو خوشحال کرد و دیشب بهمون خبر داد که دانشگاه تهران رشته طراحی فرایندها قبول شده
امروز با این پست اول از همه میخواستم بگم محسن جونم....داداش گلم....قبول شدنت مبـــــــــــــــــــــــــارک....الهی به همه آرزوهات برسی و همیشه مایه افتخارمون باشی عزیزم
بقیه ادامه مطلب
همین الان عکسای آتلیه پسرک رو باباییش آورد و به علت بی انصافی خییییلی شدید فایلاشو نگرفتم و از رو شاسی عکس انداختم
خیلی بی کیفیت تر از خودشه ولی برای خالی نبودن عریضه بد نیست و البته خوشگل ترین عکس ،عکس سه نفرمونه که بزرگ هم چاپ کردیم و خیلی ناز شده خصوصا تو و محمد که ست بودین و این عکس آخریه همون که فقط از قسمت خودت عکس گرفتم....
و اینا هم عکسای آتلیه پارسال پسری که نزاشته بودمشون
و چند تای دیگه که خونه مامانی ها و .... دادیم
و این هم روزمرگی های این چند روزه پسرک مامان
این مدل جدید کارتون نگاه کردنته.....رو میز!!!
و این هم قیافته وقتی خودتو لوس میکنی برام و با یه شیوه خاص نوک زبونی برام حرف میزنی
باغ شهریار با عمو امیر و سپیده و مهناز و من و محمد....
رو شکم محمد که ولو شده بود!!!
قبل از شام اون انگور هارو که رو میز ناهار خوری پهن کرده بودن تا خشک بشه پیدا کردی و خیلی هم استقبال کردی....درسته شام دیگه فقط پلو خالی خوردی...اما ارزش داشت حداقل میوه هم خوردی
و اما شام که کلی خندیدیم.....عمو امیر برای دومین بار کباب کوبیده درست کرد که از بین 10 سیخ کباب رو آتیش 4 تاش رو سیخ موند و همه ریخت!!! البته رو زغال پخته بود و خراب نشده بود ولی جالب بود...و تو عشق کباب اصلا نخوردی با اینکه خیـــــــــــــلی خوشمزه بود
اونایی که رو پیشونیت میبینی نیش پشه ست که بعد از رسیدن به تهران رو پیشونیت زد و احتمالا سوغاتیه شماله
از شمال به این ور شدیدا علاقه مند شدی به شعر آدامسی آی آدامسی!!!!
الان هم رو میز در حال هنرنمایی هستی و شاید سی بار از اول تا آخرشو بی وقفه خوندی....
و من و محمد مثل ندید بدید ها با دوربین و گوشی از دو طرف فیلم و عکس میگرفتیم و تو هم احساس سکوی خوانندگی داشتی!!!
با فشازهایی که موقع جارو زدن به جارو برقی وارد میکنی باعث شدی لوله خرطومیش پاره بشه!!!بازش کردم تا عصر که داریم میریم تجریش ببریم و تعویضش کنیم و تو هم کردیش خونه خودت..!!!هی درش رو باز میکنی و مارو هم به عمارت بزرگت دعوت میکنی و باز میبندی......یعنی من و محمد رو درون اون دایره تصور کن که 3 تایی تو خونه تو مهمونی گرفته بودیم!!!
این پروسه حموم هر شب تو و محمده....
راستی بعد از 5 ماه که از بای بای پوشکت میگذره اصلا راضی به پوشیدن دمپایی نبودی و تو باغ متوجه شدم به دمپایی جلو باز علاقه داری و تو اون تجریش رفتن به قصد جارو برقی که با مترو رفتیم و کلی هم با پله برقی ها و قطار حال کردی برات دو تا دمپایی خریدم.....میدونی چرا دو تا؟؟؟
چون پسرکم انقدر بی جنبه ست که دمپایی که برای پرو پوشیده بود دیگه در نیاورد!!! یعنی کل بازارچه تجریش با دمپایی میرفتی و هرچی میگفتم آیدین درش بیار کفشاتو بپوش تو خونه باز بهت میدم قبول نکردی و حتی اینکه یکی دیگه رو بخریم هم نخواستی و از رو سایز اونی که پات بود یکی دیگه خریدم برای دستشویی چون میترسیدم تو خونه هم با همون قبلی ها از دستشویی بیای بیرون و کار خوبی کردم.....الان دمپایی محبوبت دمپایی رو فرشیت شده و یه دمپایی خوشگل زرد هم مال دستشویی و پسرم دمپایی پوش توالت هاست و خونه مامانیش هم دمپایی توالت داره....
و یه خبر خوب که تو دیگه پایه همه گردش های مامانی شدی....این هفته 3 بار با مترو رفتیم تجریش و برگشتیم و کلی هم پیاده روی و خیابون گردی کردیم و عملا این هفته دوست نداشتی پارک بری و هر روز ددر های مورد علاقه من بودیم و خبر بهتر اینکه تو اولین گردش با قول یه سوت آتشنشانی دستمو اصلا ول نکردی و تو 2 گردش بعدی با وجود رد شدن از جلوی چندین اسباب بازی فروشی گفتی:مامان میم من خودم همه اینارو دااااااااارم...
و شیرین زبونی ها......حرف زدن با ماشین هات خیلی جالب شده...در حدی که من و محمد حرف زدنمون رو قطع میکنیم و غرق دنیای شیرینت میشیم
بچه ها میاین مسابقه بدیم...خاک برداری و جرثقیل بیاین....من خسته شدم میخوام برم خونمون....خوب باشه برو....خدافظ....بی با بَبو بی با بَبو صبر کنین بچه ها....قول میدی پیسر خوبی باشی؟؟؟
و این داستان نیم ساعتی ادامه داره....کلا میری تو یه دنیای دیگه...
از یه پیاده روی تند تو یه سربالایی نفس گیر میریم پیش بابا و اونم مارو میبره شام بیرون....میز بغلیمون یه نوزاد دارن و محو تماشاش شدی...غذای اونارو میارن و تو هم هی میگی من پیتزا میخوام...خانوم میز بغلی پیتزاشو میاره جلوت و من با تصور روز قبل که رد کردی ست آقایی که پیتزاشو تعارفت کرده بود تشکر میکنم و میگم پسرم سس دوست نداره و الان غذای مارو میارن ولی تو از پیتزاشون برمیداری!!!
همینطور خجالت زده و در حالی که خندم گرفته تشکر میکنم و توضیح میدم که دیروز دست یه آقایی رو رد کردی و تو همون لحظه به خانومه میگی سیب زمینی هم میخوام!!!من و محمد شدیدا خندمون گرفته و اون خانوم ظرف سیب زمینیشونو میاره و تعارفت میکنه و تو هم کل ظرف رو گرفتی و پس ندادی ...من و محمد دیگه به هم نگاه نمیکنیم تا بتونیم خندمونو کمی کنترل کنیم که تو یهو به خانومه میگی به بابا محمد هم بده و اینجاست که قهقهه ما کل رستوران رو برمیداره و دیگه منو باید از زیر میز جمع میکردی و محمد هم اشکش کاملا درومده از خنده.....خییییییلی پررویی پسری ....یادم باشه دیگه گرسنه نبرمت جایی!!!!
کوچولوی شیرین مهربونم الهی که همیشه خوش و خندون باشی...