طویر شهریور 94
چه قشنگه از اول با تو بزرگ شدن....از اول الفبای پاکی و سادگی و مهربونی رو هجی کردن...چه قشنگه فاصله گرفتن از دنیای آدم بزرگ ها...دنیارو جور دیگه دیدن...از دریچه نگاه کودکانه تو...چه قشنگه هیجان های کودکی رو تجربه کردن...دیدن خنده های الکی و تمرین کردنشون...
چه قشنگه جزییات رو نگااه کردن...خم شدن تا اندازه دید کودکانه تو...وقتی خم میشی فکر میکنی دنیارو ازپایین نگاه میکنی و حقیری...ولی بعد میبینی دنیارو بزرگتر میبنی...از اول میبینی...کامل تر میبینی...شاید برای همین بچه ها همیشه میخندن...حس کوچیک بودن تو یه دنیای بزرگ یعنی خیلی راه دارم...فرصت خطا دارم....حس دنیارو از بالا دیدن یعنی خیلی راه رو اومدم...دیگه وقت ندارم....ترسناکه...
چه قشنگه شادمانه دویدن...شادمانه خندیدن..پیچیدن باد لای موهات...وقتی نسیم گونه هات رو نوازش میکنه...انگار دستهای خداست...
دست های خدارو گم کرده بودم...تو شدی رابط دوباره من با خدا...تو دستهای خدارو گرفتی و دوباره گذاشتی تو دست های من...وقتی یادم رفت بزرگ شدم...وقتی دنیارو رها کردم..دنیا و همه متعلقاتش...کی گفته خدا تو نماز های طولانی و سجده های طولانی ترشه....که گفته خدا تو کلمات عربی و معانی پیچیده شه...خدا تو خنده های کودکانه توست...خدا تو سادگی و پاکی نگاه توست...از وقتی تو به دنیا اومدی خدارو با همه عظمتش دیدم...خدا تو آفرینش بند بند وجود توست...خدایا شکرت
به محمد گفته بودم اگه دهه اول شهریور شمال رفتیم که هیچ...در غیر این صورت دیگه رو شمال رفتن تا بعد چشن تولد تو حساب نکنه...از ترافیک وحشتناک جاده چالوس تو ماه شهریور متنفرم...و محمد درست 10 شهوریور برنامه چید واسه شمال...درست قبل از دکتر رفتن واسه اون گل مژه...
مثل همه سفرهای امسال شبونه راه افتادیم....و مثل همه سفرهای امسال تو راه همون اوایل خوابیدی تا خود ویلا
با رسیدن به ویلا بغلت کردم و بردمت تو تخت...و هوا واقعا سرد شده بود و من که لرزم گرفته بود...تا گذاشتمت تو تخت با ذوق بیدار شدی و گفتی گرسنه ای...یه پیراشکی بهت دادم ولی انقدر ذوق زده بودی به خاطر حضور تو ویلا که با خنده خوردیش
صبح غرق خواب بودم که با صدای تو بیدار شدم...رفته بودی حیاط پیش محمد و با یه کرم سیاه تو مشتت بالای سرم بودی و تا چشم هام رو باز کردم اون کرم رو گرفتی جلوی دماغم...خدا میدونه چقدر خودم رو کنترل کردم که جیغ نزنم
باغبونی که عمو امیر واسه ویلا گرفته بود سرخورد همه اون همه بوته های وحشی طبیعی که پست قبل عکس هاش رو گذاشتم و تو لابلاشون عکس گرفته بودی رو از ته زده بود!!!انقدر با محمد شوکه شده بودیم که ترجیح دادیم سریع صبحونه رو بخوریم و بزنیم بیرون
یه تیکه اتوبان افتتاح شده مرزن آباد تا چالوس رو که رد کردیم به محمد گفتم برای چی تا اناروز و 30 کیلومتر رو میخوای بری...الان دیگه شهریوره و معلوم نیست تا اونجا بریم به دنجی سابق باشه..بریم یه دریای نزدیک تر....محمد هم جای پیچیدن تو چالوس رفت سمت نمک آبرود و همون ابتدای راه یه کوچه به ساحل دیدیم و رفتیم تو...جمعیت زیاد بود و من و محمد نشستیم لب ساحل و تو زدی بتو آب...و جالب این بود که حتی بیشتر از همیشه بهت خوش گذشت و انقدر تو آب بدو بدو کردی و با هیجان روفتی و برگشتی که یه جناب سروان که اطراف گشت میزد اومد و با لبخند بهمون گفت خدا حفطش کنه...اولش میترسید و الان جسورتر شده...مواظب باشید زیاد جلو نره
فکر میکنم چون ما این بار تو آب نرفتیم تو هول نشدی که به ما برسی و با خیال راحت و قدم به قدم جلو رفتی و برگشتی و انقدر این دامنه جلوتر رفتن رو گسترش دادی که دیگه ما نگرانت شدیم و هر کاری فکرش رو یکنی تو آب کردی...سر و ته شنا کردن ...رو سینه خوابیده...به پهلو غلت زدن و در تمام مدت از خنده ریسه رفتن
این هم یه تیکه از اتوبان افتتاح شده...ایشالا زود همش افتتاح بشه...امیدوارم تا تو گواهینامه بگیری تموم شده باشه
ظهر از خستگی غش کردی و من همش نگران اون گل مژه
شب قصد چالوس داشتیم...اول یه گشتی تو شهر زدیم و چند تا خرید کوچولو و تو هم صاحب این جرثقیل کوچولو شدی
بعد بلوار رادیو دریا و شهربازی
بعد اصرار که میخوام برم تو دریا و اونجا چون جلو چشممون فاضلاب تو دریا میره گفتم شبه و نمیشه و فقط پاهات رو به آب زدی
رستوران محبوب پارسال
و جالب بود که یادت بود کل پارسال بعد شام میرفتین سوپر روبروش و ویفر شکلاتی میخریدین و بازم رفتی...و اینم خرید تو که اونجا هم بی خیالش نبودی
یه خواب تووووپ
صبح فردا و زدن به چنگل های بالای ویلا
زمین بازی نزدیک ویلا
برای اولین بار جاده بغل زمین بازی رو رفتیم بالا و با جنگلی روبرو شدیم که یک کیلومتری ویلا بود و تا اون موقع ندیده بودیمش...خیـــــــــــــــــلی بکر و زیبا
خیلی خیلی لذت بردیم از سکوت و تمیزی و صدای آب...
این هم جزئی از شیطنت هایی که با هرسال بزرگ شدن مدلشون عوض میشه....کلا رو اپن رفت و آمد میکردی و از اون نرده ها بالا و پایین میشدی
بلاخره عصر شد و وقت رفتن...و حضور این اسب های خوشگل جلوی ویلا که راه رو برامون بسته بودن و با بوق زدن هم کنار نمیرفتن
اینم یه سفر کوچولوی دیگه...وقتی تو دریا اونجور شاد میخندید با خودم فکر میکردم شاید آخرین آب بازی 94 ات باشه...گویا همین طور هم شد و دیگه هوا خنک تز از اینه که بتونی به آب بزنی....
ایشالا تا سال دیگه و آب بازی دیگه تنت سلامت و لبت خندون باشه پسرکم