پاییز 94 آیدین
وقتی مامان میشی هی باید خودت رو بزاری جای کوچولوت...واسه همین بچه میشی چون دائم باید خودت رو تو شرایط اون تجسم کنی و ببینی تا بفهمی اش...منم همیشه همه سعی ام رو کردم که این کار رو بکنم....یه جاهایی موفق هم شدم، مثل روز عاشورا که بین جمعیت و شلوغی نشستم و هم اندازه تو شدم و دیدم فقط پا میبینی و باید هم حوصله ات سر بره...مثل روزایی که میری دستشویی و همه لوله دستمال توالت رو خیس میکنی و حوله و در و دیورا و من تا میام جوش بیارم یادم میاد میخوای سعی کنی خودت یاد بگیری خودت رو بشوری و این طبیعیه که اولش همه جا خیس بشه...مثل خیلی وقت ها که تونستم و خیلی وقت ها که نتونستم و بعدش که علت یه کاری رو فهمیدم خودم رو سرزنش کردم که چرا بیشتر بچه نشدم که زودتر بفهمم!
و اواخر تابستون نگران بودم که پاییز و زمستون وقتی هوا سرد بشه صبح بیدار شدنت سخت تر هم میشه...سعی کردم بفهممت...سعی کردم یادم بیاد مامان چقدر صدامون میکرد تا بتونیم از لحافمونه دل بکنیم...تو تازه کوچکتر هم هستی...نیم ساعت هرروز باید باهات بازی کنم تا بتونم بخندونمت و بیدارت کنم و خوب جوایز و مزیت هایی به مهد اضافه کردیم که مشتاق تر بشی بهش...و البته سعی بر این شد که پاییز و زمستون گردش تعطیل نشه...امیدوارم بهت خوش گذشته باشه
گاهی با جایزه هایی که بابا بهت میده از مهد میای خونه...همون روزها که از راه پله با هیجان و بی سلام داری برام تعریف میکنی تا سه طبقه رو برسی بالا و پیش من که بی صبرانه منتظرم ببینم این چیه که اینجور هیجان زده ات کرده
مراسم اربعین مهد که اصلا تو عکس های مراسم مهد نبودی....فقط یکجا هستی اونم پشت به مراسم
اربعین...حسینیه...محمد طاها پسرعموی من که کلی باهاش حال میکنی
کارتون اتوبوس های کوچولوی کانال پویا و شبیه سازی تو از یه اتوبوس بین فرچه های کاواش
مامانی و بابایی خونه رو عوض کردن و خونه دیگه ای خریدن و من اگه میرفتم کمک داستان ها داشتم با تو و اگه نمیرفتم هم با وجود شاغل بودن مهین و دست تنها بودن مامان شدیدا عذاب وجدان میگرفتم...تو کل جابجایی فقط چند بار تونستم برم کمک که از چند روز قبل برای تو دنبال کارتون های جدید و جذاب بودم که یه توماس جدید هم دیدم و خیلی کمکم کرد...خونه مامانی کلا تو کارتن خالی ها بودی و با گذاشتن این کارتون تونستم کمی کمک کنم...بماند که اگه تو هم ساکت بشیتی بقیه نمیتونن ببینن...مثل بابا که اومد و کاسه کوزه مونو زد به هم...با شروع بازی های هیجانی...بماند که بعدش هم کمی دوتایی کارتون دیدین
و بعد هم رفتیم دنبال طرح و مدل کابینت و مامان که انگار نه انگار واسه اون داریم کابینت میپسندیم فقط در پی سرگرم کردن تو بود
و تو مترو از خستگی غش میکردی
اگه صدات نیاد باید منتظر یه خراب کاری باشم دیگه....ریمل زدی به دست ها و صورت و ابروت
شیر پاک کن دادم خودت تمیزشون کنی
در امتداد بیرون رفتن ها
تو خونه هم کمکم میکردی....با هم ترشی میزاریـــــــــــــم
صبح هایی که یک ربع تموم باهات بازی میکنم و تازه پشتت رو میکنی بهم و روز از نو روزی از نو....اینم پوشش کل زمستون عالیجناب
و بلاخره برف...انقدر از دیدینش ذوق کردیم که همون لحظه زدیم بیرون...برفی که انقدر کم بود که به زحمت تو عکس مشخصه...و ذوق تو از برسی یه دونه برف تو دستت
نشونم هم دادی
فقط همین عکس گواه این بود که والا برف میومد مثلا
و تو خیابون یهم بهم گفتی مامااااان....ببیـــــــــن...از دهنم دود در میاااااد
بلاخره به آرزوت رسیدی و قطار شدی
کمک من نون خرمایی هم پختی
و تو تزیین به خودت هم میرسیدی
و یه روز صبح که بیدار شدیم و این بار واااااقعاااا برف....تا گفتم برف راخت پاشدی واسه مهد
حیاط مهد هم دوباره برف بازی
خیییلی خوشحالم که امسال سیب هم دوست داشتی...بماند که شروعش این شکلی بود
سیب رو با دندونت پوست میگرفتی و بقیه اش رو تحویلم میدادی..درحقیقت اوایلش فقط پوستش رو میخوردی
یه روز هم نون شیرمال پختیم
بلاخره اسباب رو بردن خونه جدید و داستان تازه اینجا بود...دیگه تلوزیون هم هنوز نبود که سرگرمت کنیم
و انقدر بازی و بدو بدو کردی که موقع ناهار همه خندیدن که بلاخره ما آیدین رو گرسنه هم دیدیم
این لباس بچگی من بود...مامانم برام بافته بود و تو اسباب کشی پیدا شد...به مامان گفتم کاش دو سال پیش داده بودی و اندازه آیدین میشد و میپوشوندم براش....به هر حال واسه یه عکس یادگاری جا داشت بپوشی
این قطار هم دستاورد اسباب کشی بود...با مهین رفتی و برات خرید و کلی باهاش سرگرم شدی
پیاده روی های شبای دیگه سرد و درخواست بستنی!....فقط این بار نزاشتم رنگی انتخاب کنی و از بین وانیلی و شکلاتی این رو خواستی و برای اولین بار واقعا هم خوردیش
یعنی از دهنت بخار میومد و بستنی هم میخوردی هاااا
و اصرار جلوی نونوایی که نون هم بخریم....پس میخریم...دستامونم گرم میشه تازه
یه روز که هنوز از مهد نرسیده و کلاه درنیاورده جایزه ای که بابا تو راه بهت داده درمیاری که بیا درستش کنیــــــــم
و کوله بچه ای که باباش راهی کنه همین میشه دیگه
یه پازل که تو کیمدی ها بود و دوسش داری
یه شب که رو پام خوابت برد و خیلی حس خوبی داشتم...مثل بچگی هات
قطارهای دوست داشتنی یه پسرک قطار دوست
شب یلدا که اولش من همه رو دعوت کردم و بعد عمه گفت تعداد زیاده و بیاین خونه ما...و منم چون شروع دعوت باهام بود گفتم پیش غذا و دسر و یه نوع غذا رو خودم میزارم...اینم حاصل دوروز لذت بردن من از اشپزی و همکاری تو ...البته کباب عربی هنوز پخته نشده و بردم خونه عمه پختم...
شب خوبی بود و یه عااالمه عکس...ولی خانوادگی
عاشقتم که انقدر بزرگ شدی که تو سفره چیدن کمک میگنی و قاق و چنکال و لیوان و ...میچینی
وقتی دوتایی قطار بازی میکنیم و مسابقه میدیم
اصلا عااااشق این شبام که از همش یه عکسی دارم خوب
وقتی بی موقع خوابت میبره و با آبنبات بیدارت میکنم
کریسمس و پاساژ گردی و تو
عاشق تخم مرغی...یعنی عااااشق هااااا...میدونی چرا...چون خودت باید بپزی
دسر درست میکنیــــــــم....و تزیینش کلا با تو
یلدای مهد که به خاطر آلودگی هوا و تعطیلی مهد ها دیرتر برگذار شد...لب به هیچی نزده بودی
کلی بال بال زدم و آخر رو اون عکس بن تن لیوان یه مک کویین چسبوندم
داری پل درست میکنی و از زیرش رد میشی
پاییزت قشنگ ،قشنگم