زمستان 94
من یه مامانم....که هرروز با کفش های واکس زده و کتونی های تمیز و شلوار های مرتب از خونه میرم بیرون ولی هنوز به سرکوچه نرسیده کفش هام خاکیه و شلوارهای پر از اثر پاهای کوچولو....من یه مامانم...که با روسری ها و شال های مرتب سر کرده از خونه بیرون میرم و به سر خیابون نرسیده بر اثر بدو بدو کردن مجبورم بازش کنم و خیلی ساده بپیچونمش دور گردنم که بتونم پا به پاهای کوچولو و پر انرژی پسرکم بدوم...من یه مامانم ...که دیگه ناخن هام مرتب و بلند نیست چون باید دست تو هر سوراخی که پسرم میگه بکنم و تازه هیجان زده هم بشم...من یه مامانم که که تنها آرایشم شده یه رژلب که اونم به سر خیابون نرسده انقدر وقتی همقد پسرم شدم تو هیجان دست کشیده به صورتم که پاک شده و بهتره بقیه اش رو هم خودم پاک کنم!
من یه مامانم...که دیگه با وقار و قدم های بلند و پشت صاف تو خیابون راه نمیرم...دارم میدوم....دیگه با صدای اروم و نازدارحرف نمیزنم...دارم بلند بلند حرف میزنم...دیگه لبخند های ملیح نمیزنم....با قهقهه میخندم...چون پسرم باید شادی منو پررنگ تر ببینه که رضایت داشته باشه از کارهایی که به خاطرشون میخندم و تشویقش میکنم
من یه روزی یه زن بودم...با کفش های همیشه واکس زده و لباس های مرتب و ناخن هایی که گاااااهی شااااااید لاک هم به خودش میدید و ارایش ملیحی که براش وقت داشتم....الان وقتی میخوام از خونه بزنم بیرون همه وقتم واسه حاضر کردن پسرکم میگذره و وقتی ندارم برای ریمل زدن های وقت گیر که دونه دونه مژه جدا کنم از هم!
اما.....وقتی با تو ،توی پیاده رو مسابقه میدم...وقتی پشت سر تو پا میکنم تو چاله های اب و باهات قهقهه میزنم...وقتی بلند بلند باهات قرار میزارم برای عید و بوی بهار و خرید ماهی و تجسم میکنم حال و هوای بازارچه رو ....وقتی یهو یکی از پشت سرمون میاد بیرون و ازمون جلو میزنه ولی بارها برمیگرده و نگاهمون میکنه اونم با لبخند....میفهمم داشتنت حسرت خیلی هاست و حالا که خدا تورو بهم داده اصلاااا مهم نیست این کفش و شلوارهای همیشه خاکی و روسری های نامرتب
همش درخواست شهربازی ارم رو داری ولی الان زمستونه...خوب بار قبل حتی بردیمت ولی بسته بود...پس به همین سرپوشیده ها اکتفا میکنیم
اینجا بعد از اون قطار کوچولو سوار ترن هوایی کردمت که باید خودم هم کنارت مینشستم...قبل حرکت ذوووق داشتی و بعدش کل مدت سرت رو کردی بودی تو پهلوی من
تازه وقتی قطار ایستاد گفتی دوباااره
این استخر کل زمستون تو حموممون بود و ماه اول بدون اغراق وسط دی و بهمن ماه هرروز توش بودی و گاهی روزی دوبار
همه جا میتونی گنبد و گلدسته بسازی...تازه من عاااشقتم که هر چیزی هم تو ذهنت به عنوان گنبد و گلدسته نمیگنجه و کلی وسایل اطرافت رو زیر و رو میکنی و بارها میزاری تو کامیونت و برمیداری تا قبولش کنی
یه جمعه پارک قیطریه سه تایی
یه شب که یهو خواستی نی نی باشی
از مهد با پوشه کار یک ماهه اومدی و با ذوق تک تکش رو معرفی میکنی
نی نی شدن چند روزی امتداد داشت
کارتون فوتبالیست ها و پسرک من که اصلا با توپ میونه ای نداشت یهو شد قاتل همه تابلو ها و شاسی های روی دیوار
البته بابای جوگیرت هم ابدا بی تقصیر نیست
این عکس یه خاطره داره: با هم رفتیم میوه فروشی سر کوچه که سبزی بخریم.....یهویی توت فرنگی دیدی و بلللند داد میزنی: توت فرنگی توت فرنگی...اینم بخر من تا حالا نخوردم...خیییلی بدجنسی....یعنی حس کردم ابروووم رفت...خریدم و اومدیم خونه و گفتم عمرا بخوری ولی تا تهش رو خوردی!!!و تا مدتی توت فرنگی میوه محبوبت شد و هربار بیرون میرفتیم یه بسته میخریدی....الانم چند تا جوش رو دست و صورتت هست که احتما میدم الرژی همین جناب توت فرنگی باشه
مهد هرماه یه لیست میده برای میوه و اجیل و خوراکی و حتی ناهار هرروز....برای اینکه خوراکی های بچه ها مثل هم باشه....یه روزهایی هم هویج بود و میدونستم نمیخوری ولی میزاشتم که شاید ببینی بچه هارو بخوری...هربار هم هویج ها دست نخورده میومد خونه....تا یکبار دیدم جای چند تا گاز کوچولو روی هویج ها هست...بعلهههه....بهت گفتم هویچ خوردی؟؟؟گفتی اره و شروع کردی جلوی من گاز زدنش...هوووورا
اینم خشکشویی نزدیک خونه عمه که هربار کلی قطار بازی میکنیم جلوش
و آب پرتقال و لیمو ...دستاورد زمستونمون که هربار سه لیوان میگرفتیم من یا محمد و تو هم اوایل به اسم مسابقه و بعدش هم دیگه عادت باهامون میومدی
دیگه کاری نداری بهاره تابستونه زمستونه....اب بازی به دهنت مزه کرده و حتی خونه مامان جون هم مشغولی
ایده.با چوب نبات و چای تی بک....الان چوب ماهی گیری ساختی
یه شب که بعد خواب اهالی خواستم سبد اسباب بازی هات رو سر و سامون بدم و فهمیدم قطار و ماشین سنگین و ماشین امداد رو از همه بیشتر داری و هواپیما رو کمتر
محمد واسه پسر عشق آتش نشانش آورده و تو هم حاااال کردی باهاش
اصولا وقتی از مهد میای ...به ندرت خوراکی دستته...اصووولا تخم مرغ میاری برام و ماکارونی!!!
دیدن یه برف کوچووووولو
که وقتی رفتیم بیرون هیچی نمونده بود....من رفتم کارگاه کودک و تو هم مهد
و اولین باری که برای اردو خییییلی ذوق داشتی....بردنتون فرهنگسرای ملل تو پارک قیطریه....صبحش برخلاف همیشه بدون خواب آلودگی بیدار شدی
یه نمایش بود که خییلی خوشت اومده بود
وقتی فهمیدم کانال پویا میخواد یه قسمت از توماس رو پخش کنه با اینکه همه توماس هارو داری ولی از روز قبل فلش خالی کردم تا برات ضبط کنم....چون وقتی تلوزیون پخش میکنه یعنی دوبله هم شده
توماس....داستان شحاعت...با دوبله فارسی
گاهی دوست داری با عروسک هات بخوابی....ولی اخه ماااار؟؟؟!!!
هرچی نشانی از توماس باشه من و محمد با ذوقی بیشتر از تو برات میخریم....تو هم استفاده های دیگه ای ازش میکنی
هنوز با کتلت درگیری...خدا این کتاب حواست رو جمع کن رو خیر بده الهی که مشکل گشای منه
جلوی مهد
داری واسه نن جونمون چایی میریزی
مادر بزرگ و نتیجه
و زمستون امسال عاشق دورا شدی و سی دی هاش
پارک های شبونه که چه عرض کنم...نصف شبونه
وقتی احساساتی میشم و میام یه عکس عاشقونه بگیرم
و بعضی ها با پا میان تو احساساتم
شب قبل از خواب رفتی تخت جای محمد، بهت میگم برو تخت خودت...تو : نه اینجا خوبه...من: نه...برو چراغ خوابت رو روشن کن و بعدش هم برو تخت خودت..تو: بزار بابا محمد هم بیاد، بعد میرم چراغ خواب رو روشن میکنم و میرم تخت خودم...باشه؟ فکر خوبیه؟! باشه؟؟؟
حالا رفتی....: بهم قصه بگو...من: قصه چی؟ تو : قصه شنگول و منگول!...(اصلا از این قصه اونم واسه بجه ها اونم موقع خواب خوشم نمیاد...تا حالا هم هرگز برات تعریف نکردم و از کارتون های کانال پویا شناختی اش!!)
من: بلد نیستمش...خوب نیست...تو: نههه...خییلی جالبههمون که گرگه ببعی هارو میخوره!!!منو نگاااه کن، گرگه از پشت درخت میگه اوووووو!!! و همه ببعی هارو میخوره!
من: اه اه چه قصه بدی...من اصلا دوسش ندارم!تو: باشه یکی دیگه بگو...من: توماس خوبه؟تو آره...نه اون جالب نیست!
بعد از قصه هنوز داری با خودت حرف میزنی...من: شب بخیر دیگه بخواب....تو:من دارم با خودم حرف میزنم...دارم قصه میگم...دو ثانیه نجوا و یهو: تموم شد....شب بخیر
قطارت افتاده پشت مبل: هوووم هوووم بیا پرسی رو نجات بده...من: چرا انداختی اش اونجا...تو: خودش جلوی چرخش رو نگاه نکرد
یه مدت خیییلی تو کار کارتون دامبو فیل پرنده بودی...و از اونجا که هنوزم شدیدا دیالوگ حفظ میکنی تو ماشین بودیم که دیدم صدات از پشت میاد: خانوم جامبو، مقالاتی دارید(ملاقاتی)
شب خوابت گرفته و داری میری تختت: گوش کن ببین بهت چی میگم، من دارم میرم بخوابم و تو هم زود بیا
خیلی یهووووویی: مامان این خونه کم کم داره واسه ما کوچیک میشه و باید بریم یه خونه بزرگ
عدس پلو دوست داری ولی این بار بهونه میگرفتی، روز اول با بازی خوردی و فرداش که تا ظهر بیرون بودیم و سر ظهر رسیدیم خونه: مامانی ناهار چی داریم؟...من: عدس پلو...تو:من عدس پلو خیییلی دوست دارم...رفتم وبرات گرم کردم و دو دقیقه بعد : مامانی ناهار چی داریم...من: عدس پلو ...تو: من تصمیمم عوض شده...عدس پلو نمیخورم!
رفتی دستشوویی و دری دست هات رو بعدش میشوری: مامانی به کمک احتیاج داره...من : اومدم...تو: نه نه ، به کمک نیاز نداره
محمد از مهد آودرتت و از پنجره میبینم که باهاش خداحافظی کردی و محمد هم رفته ولی هنوز بالا نیومدی...با تاخیر اومدی بالا...: مامانی در اون انباری رو باز گذاشتم با دوچرخه ام بریم پارک...من : مامانی کاش وقتی دیدیدش دوباره میبستی اش...تو : آخه بلد نبودم اون قفل رو بندازم و تصمیم گرفتم در باز بمونه
شاد باشی شادی خونه ما