نهمین سالگرد ازدواج
9 سال شد...اصلا باورم نمیشه....9 سال یه عمره و یه روز برام خیلی خیلی دور بود ولی حالا....به همین سرعت نه سال گذشته...الان دیگه باورم میشه به همین سرعت میشه 20 سال و باز به همین سرعت 20 سالگی تو خواهد شد...اونقدر زود که انگار همش یه خیال بوده...یه خیال شیرین
دیشب هی از سرو کولم بالا میرفتی...موهام زیر دست و پات میموند و هی ببشگید!...آخرش گفتم ایدین توروخدا برو با اسباب بازی هات بازی کن و تو گفتی: مامان خیلی خوشحالم یه مامان خوشگل اینجا دارم...محمد ذوق تعریف پسرش از زنش رو کرد...ولی من ساکت نگاهت کردم....تو داری بزرگ میشی...اونقدر بزرگ که بدونی کجا باید چی بگی که کارت راه بیفته...اونقدر بزرگ که بتونی یه جمله بندی کامل با افعال درست داشته باشی...اونقدر بزرگ که که با چشم هات و لحن بیانت بازی کنی با روح و روان من....عااااشقتم شیرین ترین اتفاق زندگیم
دلم یه کیک مامان پز میخواست و پس درست کردم...واسه تزیینش نمیدونستم چیکار کنم....یاد تدی تو افتادم...و تو بارها از دادنش بهم پشیمون شدی و هی درش اوردی...جوری که دیگه گاناش رو کیک خشک شد و بهش نمیچسبید
یه جشن خودمونی
شکار لحظه های من از پسرکی که چشمش دنبال تدیه....بدون هیییچ توجهی به تست کیک
و بعد هم حاضر شدیم و کیکمون رو بردیم خونه مامان جون تا با اون ها جشن یگسریم شبمون رو
این هم آیدین من که اونجا تصمص گرفت دیزاین مامانش رو عوض کنه
اصلا کیک بی شمع که کیک نیست
با سلیقه خودت شمع فرو کردی هااا
و نه سال هم تموم شد...و الان یه پسرک چهار ساله دارم که حاصل این زندگی نه ساله ست...
ممنونم که هستی