نیاوران آذر 94
گفته بودم همه رویای کودکانه مایی؟...گفته بودم دل ندارم بزرگ شدنت رو ببینم؟گفته بودم هرچی بزرگتر میشی و کمتر دوبله لازم و همه میفهمنت بیشتر دلم میگیره؟...گفته بودم وقتی یه نفس یه داستان رو برامون تعریف میکنی من حواسم میره به روزهایی که با دو تا کلمه کوتاه یه دنیا حرف میزدی؟...گفته بودم وقتی تو بازی هات یه کلمه انگلیسی میگی...وقتی یه سوره کوتاه رو قاطی پاتی میخونی...همون لحظه که ذوق میکنم و بغلت میکنم و قربونت میرم...درســــــــت توی همون لحظه دلم یه دنیاااا میگیره که یه مرحله کودکی دیگه هم ورق خورد و رفت و دیگه برنمیگیرده؟...گفته بودم هر کلمه ای که قبلا اشتباه و شیرین میگفتی وقتی میشنوم دیگه درست تلفظش میکنی....یهو خنده از لبم میپره و غصه میخورم؟...که یادم میفته که قراره چقـــــــدر دلم تنگ بشه برای اون تلفظ شیرین سابق؟...میدونی الان که اینارو تایپ میکنم اشکام دست خودم نیست؟...تو داری ارسطو میبنی ...یک ماهه هرروز ساعتها پایتخت میبینی و با کامیونت گنبد و گلدسته میبری و من نگرانم...نگرانم که سال بعد هم مثل پارسال و امسال قراره باهات ارسطو ببینم یا نه؟...آیدین بزرگ شدنت برام خیلی سخته...هرروز فاصله گرفتنت با دنیای قشنگ کودکی برام خیـــــــلی سخته....ولی بدون که خییلی قشنگ بود برام...قشنگ ترین روزهای عمرم بود...
وقتی از مهد با پوشه کارهای یک ماهت میای خونه و با ذوق نشونم میدی و من میبینم چقدر پیشرفت کردی....با همون حس شیرین خوشحالی...یه غم کوچولو هم مهمون خونه دلم میشه...غم دلتنگی اون خط خطی های بی هدف...که اصلا نمیفهمیدی از خط بیرون نزدن یعنی چی و کل صفحه رو رنگی میکردی
وقتی با ریل توماس محبوبت هزار تا مدل داری که بدی و به شکل های مختلف طبق هر کارتون و ماجراش شبیه سازی اش میکنی
یه شب که دوتایی با متروی محبوبت زدیم تجریش واسه خرید و وقتی تو بازارچه از جلوی ورودی امام زاده رد میشدیم با دیدن خلوتی عجیب حیاط وسوسه شدم شده یه زیارت کوچولو هم شده بکنیم و صفایی داشت اون زیارت وصف نشدنی
میبینی چه خلوته؟
و عااااااشقتم
اینجا تو گوشت یواشکی گفتم ایدین دعا کن بگو خدایا ایشالا ما یه خونه خوب بخریم...چون توی راه گفته بودی برات سوت چتر بخرم و من گفته بودم پیدا کنم حتما....جای دعای درخواستی من سرت رو چسبوندی به ضریح و گفتی خدایا ایشالا یه سوت پیدا کنیم بخریم
تا تونستی بدو بدو کردی و منم جرات نکردم بیشتر از نماز شب چیزی بخونم چون هی از دیدم محو میشدی
اون راه اب هنوز ریل هست واسه تو...
سوت که پیدا نکردیم ولی چون پسر خوبی بودی یه کامبون خریدی
تو و رزا و چادر آیدین من ....تازه با هم دوست شدید و رزا اینا دارن میرن...
یه شب که حدس میزدم شام نخوری و مشارکتت دادم تو شام پختن که ترغیب بشی و تا حدووودی موفق هم شدم
یه اسهال و استفراغ خفیف که سریع رفتیم دکتر و دکتر رفتن همانا و خوب شدن همانا...خداروشکر
و همیشه دکتر ها جایزه میدن
این رو نزدیک تولدت برات خریده بودم و چون نمیخواستم توماس از رونق بیفته نداده بودم و قسمتش اینجوری شد
عشق دایناسور باعث شده این عروسک رو از مهناز بگیری و البته یادت بود پسش بدی
رزا و آیدین و قطار بازی
در امتدا اسهال بهت میخواستم ماست بدم و همون روش پارسالی....کتاب کار و هر قاشق ماست قبل از هر سوال و نقاشی...و اینجوری موفق میشدم هر روز یه کاسه ماست بهت بدم
اگه تو هم جای من بودی و هربار یه رنگ امیزی میدادی به پسرکت و با یه مداد قرمز همهههه جاش رو خط خطی میکرد...با دیدین این رنگ امیزی مرتب اونقدری ذوق زده میشدی که عکس بگیری ازش
امسال پاییز قشنگه و سوپور کوچه ما شدیــــــــــدا احساس مسئولیت پذیری داره و یه روز که دیدم انگار هنوز نیومده کوچه دو تا عکس تو برگ ازت گرفتم که رفتیم پارک و وقتی برگشتیم و خواستم مثل پارسال حسااابی ازت عکس بگیرم....کوچه تمیییز و بی برگ شده بود!
و این همه پارک نیاوران
آیدین من و یه پیشی مهربون
دیگه سواستفاده نکن...چقدر بگم با دم شیر بازی نکن
بلـــــــــــه
به اون ریشه های تو اب هم گفتی ماکارونی
عاااشق این عکسام من
این هم پاییز پنجره کوچولو ولی قشنگ خونه ما....خوب شد عکس گرفتم...دهمین و آخرین پاییز این خونه شد ...شمارش هارو ببین و زرد شدن برگ ها
پاییزت طلایی و شیرین شیرینم