پارک ملت آبان 94
از اون شبی که تو بارون رفتیم پارک ملت و اون هوای مه آلود و درخت های زرد....بدحور دلم یه پارک ملت تو آفتاب میخواست...خوب اگه میخواستم منتظر محمد بمونم که وقت کنه و مارو ببره دیگه هیچ برگ زرد و نارنجی نمیموند و امسال بعد از سالها پاییز تهرانرویایی بود...یه پاییز طلایی
قبل از اومدن تو عاشق این بودم که پاییز رو بزنیم به جاده چالوس و دیزین...آخه تهران همیشه از شهریور ماه برگ ها به جای نارنجی و زرئ شدن خشک میشدن و شروع میکردن به ریختن ولی امسال پاییز تهران انقدر قشنگ بود که من تو غمرم همچین صحنه هایی ندیده بودم و حتی همه کوچه و پس کوچه ها قشنگ بود چه برسه به پارک ها و درخت های بزرگ
و این شد که تصمیم گرفتم همه پارک هارو باهات برم و یه عالمه عکس بگیریم از پاییز طلایی امسال...و اولیش همین پارک ملت بود....
یه جمعه که محمد سرکارش بود من و تو دوتایی زدیم بیرون...بی ماشین...میدونی چرا...خوب معلومه چون تو سوار بی آر تی بشی
بعد هم رسیدیم پارک و تو فقط دویدی و منم دنبالت
به دنبال کلاغ ها
گل هایی که به نظر تو شبیه انگور بود
دریاچه و اینکه بریم توش!
اون نهال هایی که سری قبل عاشقشون شده بودم
عاشق این کودکانه هاتم
چقدر حاااال کردی با این حیوون ها
و چقدر ماه بودن که برگ هایی که بهشون میدادی با عشق میخوردن بی توجه به اینکه همون تو هم کلی برگ ریخته بود
و این هم قسمت پرنده ها
از اینجا به بعد یه دوست پیدا کردی...بازی رنگ هارو میبینی
و غرق بازی با دوستت
و من محو تضاد رنگ سبزی چمن و زردی برگ ها
طلای طبیعت
اگه تو همه عکس ها داری برگ میاری.....واسه اینه که عکس ها طبیعیه...تو داری بازی میکنی و من عکس میگیرم
ساعت دو شده بود و به هیچ عنوان نمیومدی بریم...تازه داشتی دوباره میرفتی سمت قفس حیوانات...فقط قول سوار اتوبوس شدن باعث شد رضایت بدی و با دوستت خداحافظی کنی....تازه اشاره میکردی که بریم رستوران بالا و یه چیزی بخوریم...عاشق یه چیزی بخوریم گفتنت بودم من
ولی محمد داشت میومد دنبالمون و نمیشد...قرار بود ناهار رو با هم باشیم
بلاخره گردش نیمروزمون تموم شد ...با محمد وسطهای مسیر قرار گذاشته بودم و اومد دنبالمون...و من و تو خیلی بهمون خوش گذشت و بعد مدت ها خواب نیمروز داشتی...
عاشق عکس های اون روزم...و عاشق تو و همه خنده های قشنگت...همیشه بخندی...بلند و از ته دل