یه سفر یه روزه
گاهی زندگی ات شتاب میگیره...حس میکنی باید بدویی!!عجله داری و نمیدونی چرا...داری میرسی به جایی و نمیدونی وقتش بود یا نه...دوست داری زمان بایسته...دوست داری بیشتر وقت داشته باشی ولی...نمیدونی با اون وقت چطور بیشتر لذت ببری...چطور بیشتر حس کنی حال رو...لمس کنی زندگی رو ...بغل کنی خوشبختی رو...
هر روز که بزرگتر میشی من بیشتر میفهمم آرزوی ایستادن زمان یعنی چی ...بیشتر میفهمم حسرت بوی ناب بچگی از بغل تو یعنی چی...هرروز که کلمات قلبمه سلمبه جدیدی میزنی...بعد بغل کردنت و بوسیدنت و ذوق کردنت...دلم میگیره واسه اون روزهایی که با دو سه تا کلمه ساده یه عالمه حرف میزدی برامون...یه عالمه دوبله داشتم از اون چند کلمه...
امسال پاییز با خودم گفتم وقتمون کمه...نمیشه شش ماه بشینم خونه منتظر بهار که باز باهات بزنم بیرون و باز با تو بچگی کنم...پس قرار شد بی خیال فصل ها باشیم...و خدا چه مهربونه...امسال پاییز زیباترین پاییز همه عمرم بود...بازی رنگ ها...روزی نبود که بلند و به همه تکرار نکنم....امسال پاییز خییییلی قشنگه...
درست بعد از تموم شدن دهه اول محرم قرار بود بریم به یه سفر دو سه روزه به شمال....پاییز تهران بعد سالها قشنگ بود و من داشتم تجسم میکردم پاییز شمال رو...ولی...تو همون بحبوحه افتادیم به یه بن بست بین اینکه از این خونه بریم یا نه؟بریم خونه جدید و کجا؟ و آیا وقتشه...دنبال خونه افتادن و بعد یهو قصد خرید به سرمون افتادن باعث شد حسابی فکرمون درگیر بشه...خرید به این سادگی ها نبود و بعد هم دنبال وام که ایا جور میشه؟؟ نمیدونم دوره تو چطوری میشه ولی الان که...!!!
خلاصه نشد که پنج شنبه صبح بزنیم به جاده و شب چهارشنبه با خودم گفتم عجب اشتباهی کردیم یک هفته تموم به تو وعده شمال دادیم هااا...خلاصه پنج شنبه صبح که بیدار شدی بعد دادن صبحونه بهت با خودم گفتم میبرمت پارک...یه پارک خوب...و بردمت پارک قیطریه...چند شب قبل که رفته بودی خیلی بازی کردی و میدونستم روز بیشتر خوشت میاد و این عکس ها حاصل یه پارک مادر و پسری صبح تا ظهر پنج شنبه ست
اولین پیشی که تو پارک دیدی...این یکی تو زمین بازی بود
داریم میریم اون یکی زمین بازی که بیشتر دوسش داری....فقط قیافه رووو
بعدش هم بازارچه همیشگی وسط پارک...من قبل از تو فرهنگسرای اینجا کلاس نقاشی میومدم و حتی دیدن این بازارچه واسم یه عالمه خاطره ست
اونجا پررر از گربه بود...این یکی چاقالو و بی اعصاب بود...با ذوق رفتی توماس تو جیبت رو نشونش بدی چنگت انداخت
ولی تو عمرا بی خیال گربه بشی واسه یه چنگ ناقابل
اینجا بهشت گربه هاست....خیلی ها این پارک براشون غذا میارن و الان اینجا همه ردیف منتظر غذا هستن
اینم خونه سرایداری پارک....میگفتی ویلای منه
صبح پارک اومدنی محمد گفت اینجا نیاید امروز ...من ماشین رو لازم دارم و برگشتنی اذیت میشید ولی ما گوش ندادیم...محمد مارو اورد و گفت برگشتنی صبر کنیم تا بیاد دنبالمون اما باز ما گوش ندادیم
گفتم اون سربالایی تند رو تا بلوار کاوه بریم بعدش اونجا تاکسی میگیریم تا سرکوچه مون ولیییی....اون سربالایی رو با بازی رفتیم و وقتی به بلوار کاوه رسیدیم دیدم پل صدر و پل طبقاتی صدر و خروجی بالای خونه ما باعث شده اصلا جایی وسط اتوبان برای منتظر تاگسی ایستادن امن نباشه...و همین شد که از زیر هر دو تا پل با صدای بلنــــــــــد هو هو چی جی که تو صدای اتوبان گم شده بود دوتایی رد شدیم...اتفاقا خیلی هم بهمون خوش گذشت....فقط درست امتداد اتوبان بودیم و مناظر زیبایی نداشتیم
و بلاخره رسیدیم به پارک سر کوچه مون
و این هم خونه....تا رسیدی لباس هات رو دراوردی و دست هات رو شستی و ولو شدی و گفتی من گشـــــــــــــنمــــــــــــــه....وای که چه حالی میده یه بچه رو تا این مرحله با بازی خسته کنی
فردا صبحش هم زدیم به جاده هراز برای یه شمال یه روزه...صبح تو خوای بغلت کردیم و از خوشحالی خوابت پرید
اول یه جا واسه صبحونه
یعنی چی؟؟؟این خیارشورها بغل نیمری من چیکار میکنه؟؟!!!چه معنی داره اصلا؟!!!
بیا بابا تو بخور ...خوشمزه ست!!!!
بعد هم تا سیر شدی بدو بدو و ما چایی داغ داغ خوردیم که زود بریم
بلاخره ساحل محمود آباد...با اینکه اسب دوست داری...ولی هرچی صاحبش خواست اغفالت کنه که سوارش بشی نخواستی
ولی موتور سواری که دوست داریییی
تازه منو هم اغفال کردید....اگه بدونی دور اول چقدر ترسیدم...ولی بعدش یکی باید منو پیاده میکرد....یه سرعتی داشتم که تو دستم رو چنگ مینداختی وایسم
میدونی این عکس رو کی از ما انداخته؟؟؟کلوچه مون
این همه سنگ....همه بااااید پرت بشن تو دریا دیگه
یه زنگ تفریح هم لازمه بلاخره
بیشتر خیابون های شمال پر از درخت پرتقاله...هر دو طرف...عکس ها از ماشین در حال حرکته ولی...خیییلی قشنگه
و این هم جنگل چمستان
درست قبل از رسیدن به جنگل یه فروشگاه خانه و کاشانه دیدیم و من خیلی تعریفش رو شنیده بودم و رفتیم تو...وااای خیلی خوب بود...تو که حال کردی هرچی خواستی برداشتی...البته دیدم بد عادت میشی و خیلی هارو گفتم نمیشه و تو هم چون یکی دو تارو باهات موافقت کردیم راضی بودی و زود قبول میکردی...کلی خرید کردیم و تو هم هرچی توماس و مک کویین دیدی ریختی تو سبدت...وقتمون کم بود و هرکدوم یه سبد برداشته بودیم و دور میزدیم و فرداش تازه دیدم چقدر خرید مشترک داشتیم...مثلا سه تا برس خریدیم
اون کیف پول توماس اولین خرید اونجاست و خیلی محبوب بود و اون روز کلا دستت بود
به عشق پاییز رفته بودیم و جنگل هنوز سبز سبز بود
تا سوار شدیم که بریم ناهار بخوریم و برگردیم تهران دیدیم ماشین بد دود میکنه...محمد پیاده شد و دید رادیات اصلا آب نداره..با دوست تعمیرکارش تماس گرفت و گفت بریم اولیم تعمیرگاه تزدیک تا واشر سر سیلندر چک بشه...رفتیم و بهمون گفت واشر سوخته و باید ماشین بمونه و فردا عصر حاضر میشه و برگشتمون با این وضعیت امن نیست...ولی من گفتم اینجا اصلا نمیشه موند...با آیه الکرسی خوندن راه افتادیم ولی هی آمپر میرفت بالا و هی مجبور بودیم نگه داریم و محمد تو سرما رادیات رو پر کنه...اوایل نیم ساعت یکبار و بالاخره کار به جایی رسید که هنوز استارت نزده آمپر میچسبوند!
تا رودهن با سلام صلوات رفتیم وبعدش به محمد گفتم خدایی نکرده موتور میسوزونه...زنگ بزنیم یدک کش بیاد بوکسولمون کنه و بعد یادم افتاد تازه یه پست نوشته بودم که ماشینمون پارک ارم خراب شد و بوکسول کردیم و چه چشمم شور بوده زود دوباره سرمون اومد
و زود یادم افتاد گفته بودم کاش تو هم اون موقع بودی...حالا این بار که بودی...پس سعی کردیم حال کنیم با همین اوضاع
بعدش هم سه تایی رفتیم جلوی نیسان نشستیم و ماشینمون رو یدک کش میگشید و تو از اینه با دیدن فلاشر ها و قلاب کردن حاااال کردی...از رودهن تا خونه سه تایی جلوی نیسان خیلی هم حال داد تازه...خوب اینم یه جور سفره دیگه...شد خاطره
اول مارو پیاده کردن و بعد ماشین رو بردن تا جلوی تعمیرگاه واسه فردا...تا رسیدیم خونه هم گفتی چادر اتوبوسی منو که از خانه و کاشانه خریده بودی برات باد کنیم!!!
فکر میکردی مثل تیوپ های شمال باد کردنیه
بعد دیدیم اصلا اتوبوس نیست....آتش نشابیه
اینم صبح فردا...مهد با کیف جدید
اینم دو روز از کودکی پسر من به روایت تصویر....همیشه خوش باشی...حتی وقتی که فکر میکنی الان وقت خوشی نیست...با خودت فکر کن فردا این موقع از خودم ناراحت نخواهم بود برای این حس؟؟اگه دیدی ممکنه ناراحت باشی...پس همون لحظه رو هم زندگی کن