آیدین و دوچرخه
پارسال این موقع تو بحران شدید دو و نیم سالگی بودیم
میدونستم نیم سالگی ها با بحران هستن و امسال هم منتظرش بودم ولی خداروشکر جز بهانه گیری های جزئی که شاید ما باتجربه تر شدیم و بهش عادت کردیم چیزی ندیدم....یادمه پارسال از تیر و مرداد ماه باورم نمیشد انقدر عوض شده باشی و بچه داری برام ساده تر شده باشه ولی....امسال این حس خستگی در کردن زودتر سراغمون اومده....الان تو اون دوره های خییییلی شیرین و خوب هستیم...از اون دوران که باورت نمیشه زمان چقدر زود میگذره...البته منظورم تو بچه داریه...
پارسال از اردیبهشت شروع شد و یکی دو ماهی ادامه داشت
امسال از عید شروع شده بود....مثل همون سلام نکردن تو عید دیدنی ها و تازه بداخلاقی کردن و اخم کردن و اخ اخ به همه گفتن
و حالا اوضاع خیلی بهتر شده...شاید هم به خاطر مهد باشه....ارتباطت با بقیه بهتر شده و باز شیرین و خنده رو
البته خدایی همیشه خنده رو هستی ولی در ارتباط با عریبه ها نه....و حالا اوضاع هرروز داره بهتر میشه...و باز اون دوران شیرین حس اینکه همه چی تو کنترلته و پسرت کاملا اوضاع و شرایط رو درک میکنه و برای هر چیزی اصرار نداره...از اون خستگی در کردن های دلچسب
تولد سه سالگیت میخواستیم برات دوچرخه بخریم...محمد گفت مهرماه وقتش نیست و اگه بخریم هم با سرد شدن هوا نمیشه بیرون رفت و فقط اذیت میشم من....این شد که موکول شد به بهار و بابای گلم زودتر از ما اقدام کرد و یه روز اردیبهشتی زنگ زد که برات دوچرخه خریده و داره میاره.....اگه بدونی چه هیجانی داشتی...بدون اینکه جایی دیده باشی تو کل راه پله که با هم پایین میومدیم دستت رو گذاشته بودی جلوی چشمت و از ته دل میخندیدی و من فهمیدم بستن چشمها و گذاشتن دست ها رو گونه یه حرکت سینمایی نیست!!!غیر ارادیه به وقت خوشحالی
خیلی خوشحال شدی و وقتی بابا رفت نتونستی برگردی خونه و از همونجا رفتیم خونه مامان جون
و بعد از اون بود که هرروز عصر پارک با دوچرخه تو برناممونه
مهد رفتن کماکان ادامه داره
داریم به جاهای خوبی میرسیم...بلاخره از داخل کلاس به پشت در کلاس و بعد هم پشت در مهد رسیدم...عکس هاش خیلی زیاده و باید یه پست مخصوص مهد برات بزارم
این ست لوازم التحریر مک کویین رو عمو داوود برات خریده...تا چند روز اجزاشو همه جا پیدا میکردم ...تا بلاخره جمشون کردم برای وقتی که سنت برسه
اینو هم محمد عید برات خریده بود....باور کن من بچه بودم کلاس اول دبستان هم جامدادی اونم دو تا دو تا نداشتم!اتود که آرزوی دوران راهنماییم بود
هنوز عشق برچسب هستی ولی هرجایی بزنی همون ثانیه میکنی....این بار هم رو لباست!
و وقتی میخوام سرگرمت کنم که شیطونی نکنی جای عمومی!
تو دوره ما این رسیدن دو انگشت با چشم بسته اصلا یه چالشی بود...الان خیلی زود لوس میشه
صندلی ماشینت خیلی کثیف شده بود...همه این شاسی های موزیکش رو هم کنده بودی و آوردمش بالا و تو یه ظهری که خواب بودی روکش هارو شستم و قسمت موزیک رو تعمیر کردم و دوروز طول کشید محمد بلاخره ببرتش سر جاش و این دوروز عملا تو راه پله زندگی کردی!
میبینم باز رفتی و بهت میگم آیدین چیکار میکنی؟؟؟و تو : دارم فکر میکنم....اینم فیگور فکر کردنت تو راه پله!
و از اون جالب تر سیم دستگاه بخور که باز گذاشتم راه پله که محمد ببره انباری و هنوز تو نوبته!!!
و قرار با یه دوست گل نی نی وبلاگی
محمد مهدی جون و مامان گلش مرضیه عزیزم تو امام زاده صالح
خیلی خیلی روز خوبی بود و خیلی هم بهمون خوش گذشت....اون قطار دستت قطار محبوبته...همه جا و حتی هرروز مهد کودک با خودت میبری و شب ها تو تخت خواب
ولی به محمد مهدی دادی که باهاش بازی کنه....محمد مهدی که خییییلی دست و دلباز بود و دو تا تفنگ آورده بود و کاملا دست تو بود....با هم دوست شدین و بازی کردین و من واقعا از مصاحبت دوست گلم لذت بردم
این هم پسرکمون که با همون خوراکی تو دستش سیر شد و ناهار نخورده و با همون لباسا غش کرد
فرداش رفتیم برای من خرید ولی اول تو خرید کردی...نایلونش هم تا خونه دستت
نرسیده خونه هم پوشیدی...باز هم لباس مک کویین عزیــــز
و برای اولین بار این لباس سه روز تنت بود!!
وقتی میخوام خونه رو جارو کنم خییییلی طول میکشه...به خاطر مهندس بازی های جنابعالی!!اون سشوار رو روشن کرده بودی و گرفته بودی رو جارو برقی!!!چرا؟؟؟
به عشق دوچرخه کاهی روزها هم میریم پارک
تو راه برگشت از پارک این سگ کوچولو رو تو یه حیاطی دیدیم...با ذوق رفتی طرفش ولی برخلاف جثه اش آنچنان صدایی داشت که چند متر پریدی عقب
و بعد هم شروع کردی به هیس هیس گفتن که همه خوابیده اند
تو حیاط وقتی گل رو بو میکردی ازت عکس گرفتم
این عکس رو هم تو ازم گرفتی که دارم همون گل رو بو میکنم
و یواش یواش داری قبول میکنی که چایی بخوری....
من که خوشحالم حتی اگه شده گاااهی
لباست رو فقط نصف روز دراوردی تا شسته بشه و تقریبا جلوی ماشین لباسشویی منتظرش بودی!!
و البته هر روز عصر تا شب که حتمــــــــا پارک رو داریم...
چشمت خورد به یه نی نی دودو به دست و رفتی سراغش و مخش رو زدی و دودوش رو گرفتی!!!
حتی دوچرخه هم نمیتونه جای دودو رو برات بگیره
و البته دقایقی بعد خودت رفتی و بهش پس دادی
و پیش به سوی بابا محمد که اومده دنبالمون
بعضی روز ها هم میشه رفت تو حیاط....کل حیاط تو سایه چنارها و ساختمون های جلوی خونه ست و حتی ساعت 12 تا 2 ظهر خنکه
اون وقت تو میتونی هر کاری خواستی بکنی
بعدش هم با گل تو باغچه که خودت با آبپاش کوچولوت آب دادی واسم غذا درست کنی
بهت میگم ایدین داری چیکار میکنی؟؟
دارم غذا درست میکنم...میگووووو....تخم مــــــــــــرغ....کبـــــــــــــاب...برنـــــــــــــج
میزارم هرکاری دوست داری بکنی.....نهایتش یه حموم حسابیه که بشی یه دسته گل و یه ناهار خوب بخوری و خواب عااالی بعدش
این حوله رو مهین تولد یک سالگیت برات خریده بود....هنوز هم خیلی بزرگه و دوباره رفت تا یه نوبت دیگه
و شیرین زبونی ها
دارم لباس تنت میکنم و هم قدت شدم و نشستم روبروت...تو : بگو تو بزرکتر شدی....وقتی بهت میگم جواب میدی: یا شاید هم تو کوچیکتر شدی
دستم رو میکشی تو اتاق : مامان بیا یه چیز جالب نشونت بدم
تلوزیون یه کارتون پخش میکنه...محمد میگه آیدین این چیه مورچه ست یا سوسکه : نه این جیرجیرکه!....و درست هم میگفتی
هردو تا مامان بزرگ هارو مامانی صدا میزدی و چون قاطی نشه قرار بود دیگه به عمه بگی مامان جون....مهین پشت تلفن باهات حرف میزنه و میگه دیروز خونه مامانی بودی...تو : نه...مامانی دیگه وجود نداره!!!مامان جونه
همیشه شنیده بودم بچه ها آداب معاشرت رو آموزش مستقیم نمیبینن و فقط هرچی ببینن یاد میگیرین....و تو بعد از غذا :گلم دستت درد نکنه
شب رفتیم بخوابیم و بازیت گرفته و هی پاهاتو میاری بالا...بهت میگم آیدین پاها پایین...چشم ها بسته... و تو :نخیر پاها بالا ...چشم ها باز...فکر کنم مخالف و مترادف رو دیگه خوب یاد گرفتی
آخرین قسمت یه سریال به اسم میکاییل بود و محمد قبلا دتبالش کرده بود...من آشپزخونه بودم و اومدم دیدم هردو محو سریال شدین و حسابی بکش بکشه!!!قبل از اینکه من چیزی بگم گفتی: مامان آقارو کشتن...مرد...لباسش خونی شدزود به محمد نگاه کردم و سعی کردم با زبون ترکی اوج عصبانیتم رو از اینکه اجازه داده تو همچین چیزهایی ببینی نشون بدم ولی موفق نشدمو فقط هردو همزمان گفتیم الکیه...فیلمه...و از فرداش هی بهمون میگفتی الکی نگوو!!!
صبح ها پیاده مهد میریم...مهد با پارک تا یه مسافت زیادی مسیرش مشترکه و تو: داریم میریم پارک؟؟من : نه داریم میریم مهد...و تو :نه ما داریم به سمت پارک حرکت میکنیم!!!مسیــــــــــــر!!!!حرکـــــــــــــت
من و محمد هردو مریض شدیم و تو هی میپری رومون و ما دیگه باهات بازی نمیکنیم...چند دقیقه بعد با حالت پشیمون اومدی سراغمون : باور کن کار من نبود!
مریضی من خیلی ادامه دار بود و محمد داره فوتبال میبینه و خیلی سرو صدای هیجانی داره...بهت میگم برو بگو بابا خیلی سر و صدا میکنی ها...رفتی و رو به بابا :سر و صدا نکن...ما مریض داریمبعد که من و محمد غش کردیم میگی: از کارتون مهارت های زندگی
دارم میوه میشورم که احضارم میکنی به دستشویی...بعد از پایان شستشو میگم بریم میوه بخوریم و تو :آره بریم پرتقال بخوریم باز پی پیم سخت نشه...الان هم باباش اومد واسه بچه هاش خوراکی خریدبهت میگم کی؟؟ از کجا؟؟ و تو: پی پی ها...از مغازه من!!!من: مگه مغازه ات کجاست؟؟پشتت رو نشونم دادی: اینجا
چند تیکه میوه خوردی و میگم همشو بخور و تو خیلی جدی: میل ندارم
صبح ها برای مهد خیلی با حوصله و بازی بیدارت میکنم...دوست دارم با عشق بری مهد....بعد یک ربع بازی رفتی دستشویی و بعد دارم لباس هاتو برات میپوشونم...بهت میگم میدونستی تو از شیرینی هم خوشمزه تری: آره....میدونستی از شکلات هم خوشمزه تری: آره....میدونستی از ماکارونی هم خوشمزه تری: آره؛ مامان خواهش میکنم منو نخور
رفتی دستشویی و تاخیر داری...میدونم باز شیلنگ و آبچند بار صدات کردم و چند ضربه به در و بعد باز کردن در میبینم شلنگ رو انداختی تو توالت...بهت میگم این خیییلی کار بدیه و تو: من واقعا متاسفم!اصلا نمیخواستم شلنگ انقدر دور بره...بره تو اون سوراخهیعنی من لال میشم و بعد کودک آزاری میکنم
بعضی چیزای خیلی ساده
میتونه زندگی آدم رو متحول کنه
درست مثل "لبخند روی لب های تو"