تولد خاله مهین
دو تا قطب مخالف هم بودیم...هم چهره...هم اخلاقیات..هم روحیات
اصلا درکش نمیکردم...اون هم همینطور...دوسش داشتم و نداشتم....شاید اون هم همینطور!!
همیشه مواظبش بودم...حامیش بودم ولی نمیزاشتم بفهمه....اون هم تا میتونست حرصم رو درمیارود....تا میتونست باهام مخالفت میکرد...چه دفتر و کتاب ها که از هم پاره نکردیم...خواهرهای خونه ما...
5 و 6 ساله که بودیم ..عمه برامون عیدی دو تا عروسک خرید...یکی مومشکی و یکی موبور...مو بوره رو دادن به من و مومشکی رو به مهین...به خاطر چهره هامون که من سفید و طلایی بودم و مهین چشم و ابرو مشکی...همون لحظه مخالفت کرد که من موطلایی رو میخوام...من هم عروسکم رو محکم بغل کردم که مال خودمه...اون هم سر و موهای عروسک...انقدر کشیدیم که سر از تن جدا شد!...سر عروسک رو فرو کردن سرجاش و من صاحب عروسک مومشکی شدم و مهین مو طلایی....
بعدها یاد گرفتم از هرچیری که خوشم نمیاد ادعای خوش اومدن و خواستن کنم تا اون تصاحبش کنه و اون یکی که درواقع خوشم میاد ازش مال من بشه
خیلی سال گذشته...خواهر کوچولوی تخسم 30 ساله شد
تولد مهین افتاده بود جمعه و میخواستیم بریم خونشون که پنج شنبه عمو امیر همه رو برای فرداش 8 خرداد دعوت کرد باغ....و این شد که مهین هم یه کیک خرید و آورد باغ شهریار تا یه تولد دسته جمعی داشته باشیم
وقتی یه پسرکوچولو داری و میخوای بری پیک نیک حتی نصف روزه...همه صندوق عقب ماشینت میشه اسباب بازی های پسرونه
تو قنادی که مهین اینا داشتن کیک میخریدن و ما هم رفته بودیم انتخاب یه بسته دیدی که عکس ماتر داشت و خواستی و خریدی...توش یه خرس کوچولو داشت و اون خرس رو بی خیال شدی و به قول خودت کیف ماتر همه جا باهات بود
این قیافه ها مال پسریه که از مامان و باباش ممنونه براش ماتر خریدن و برای همین به زور جلوی دوربین مامانش داره همکاری میکنه که ازش عکس بگیرن و خنده زورکی تحویل میده و منتظره که دربره به بازی
این ته خنده زورکیه
دونه دونه سنگ میبردی و پرت میکردی تو استخر و من میگفتم کار خوبی نیست و ماهی ها میمیرن....گفتی این آخریشه....گفتم باشه آخریش...رفتی و با یه بیلچه پر از سنگ ریزه برگشتی
شیلنگ آب و پمپ از استخر و فشار عالی و چی بهتر از خیس کردن همه...
و خسته و خیس بغل بابا
هنوز لباس ها تعویض نشده قیافه گرفتی یعنی شیلنگ رو تحویلم بدین
شروع مراسم تولد بعد از ناهار و مگه کیک به جز برای فوت کردن آیدین هم داریم؟؟؟
شب هم شام نخورده رفتی به غذا دادن به این پیشی...
گردش ها هم که هنوز برقراره...خونه مامانی و مترو سواری
تو مسیر برگشت هم یه سی دی فروشی هست و آیدین غشق کارتون من..بعد هم خونه مامان جون
دوباره یه شب بد خوابیدی...تا صبح چند بار بیدار شدی...نمیتونستی نفس بکشی و بینیت کیپ شده بود...دوبار پاشدی رفتی دستشویی...قربونت برم که میفهمی یه اتفاقی افتاده و بلند میشی که چاره پیدا کنی
ترسیدم این بار آلرژی نباشه...خوب راستش رو بخوای از بعد اون اتفاق پارسال پیش دکترت هم نبرده بودمت...صبح که خوابت برد و محمد گفت ببریمش صبح زود دکتر گفتم نه....بزار خوب بخوابه و عصر ببریمش که خوش اخلاق هم باشه...برات وقت گرفتم و رفتیم...کلی دعا تو راه خوندم که ترس از روپوش سفید تموم شده باشه با اون دکتر بازی های به خاطر سونوگرافی...
ظفر خیلی شلوغ بود و ماشین رو بالاتر پارک کردیم و درامتداد رودخونه رسیدیم به اون گل فروشی با صفا....و بعد هم مطب دکتر...از دیوار های پر از برچسب خیلی خوشت اومد و کلی بهم عکس مک کویین و ماتر وتریلی و ...نشون دادی....بعد هم نوبتمون شد...اصلا باورم نمیشد....بغل محمد نشسته بودی و هرچی دکتر گفت با لبخند انجام دادی....معاینه خیلی در آرامش و با لبخند خوشگل تو تموم شد...حتی دهان و حلق و گوش و ....
همون آلرژی که این بهار دست از سرمون برنمیداره و همش به خاطر این غباره که همه جا پراکنده ست...
خلاصه از مطب اومدیم بیرون و من رو ابرها بودم...بعد هم تو اون مسیر گل فروشی کلی بازی کردیم و عکس انداختیم
آخر انرژی مثبته اینجا...
و این هم سنگ اندازی محبووووب تو رودخونه
تو راه پارک زرگنده رو دیدی و گفتی میخوام برم بازی و محمد مارو پیاده کرد و رفت
و پسرم انقدر بزرگ شده که دیگه میتونه تنهایی از این مانع بره بالا
آب خواستی و رفتیم فروشگاه...خواستم برات بستنی بخرم اشتباهی دنت برداشتم و گفتم بزار شاید به یاد بچگی بخوری که خیلی هم خوشت اومد و الان هم جزو خوراکی های محبوبه
کلی پیاده رفتیم تا فروشگاه بعدی و خرید مسواک جدید که این دستمال کاغذی مک کویین هم جزو خرید هات شد....کلی هم تو چرخ سبد خریدمون سواری کردی
بعد هم نشستیم تا بابا اومد دنبالمون.....تا حالا بچه این شکلی دکتر نبرده بودم
این هم رویای خنده دار من!!!!پسرم آبنبات بخوره!!!
یه اتفاقی دو ماه اخیر هر شب قبل خواب تکرار میشه...باز هم دیالوگ بازی همیشگی ولی این یکی رو خیلی دوست دارم و من و محمد هم توش بازی میکنیم...
هر سه تو تخت و قبل از خواب و تو تاریکی...
تو: شب بخیر خرگوش
من:شب بخیر خرس کوچولو
تو:خرگوش....من یکم گرسنه مه...ماانی حالا بگو من هم همینطور....براول یکمی از خوراکی های مهمونی رو برامون گذاشته ولی من نمیدونم کجاست....حالا هم که هوا تاریک شده...تو نمیدونی چراغ گوگه(قوه) کجاست؟؟
من: دیالوگی که خواستی رو که عمرا یادم مونده باشه آخرش رو میگم فقط
تو:هووووووم(عشق میکنی با این فکورانه هوووم گفتن یعنی)فکر میکنم اینجا نیست...ماانی(منو اینجوری صدا میکنی)تو بگو بهتره از نور ماه استگاده(استفاده) کنیم...
من:همون قسمت آخر دیالوگ رو میگم..
تو:با گختن(گفتن)این حرف اونها از چادر بیرون رفتن و هردو به آسمون نگاه کردن(اینارو راوی داستان میگه)....اونها خیلی درخشانن مگه نه...آره به خصوص اون یکی هی نورش بیشتر میشه!!!هی هم داره بزرگ تر میشه...نگاه کن داره میفته رو سرمون!!!
و تو در ادامه کلا یادت میره من هم باید یه دیالوگ هایی بگم گویا و همینجور تند تند میگی: ناگهان اون نور قوی جلوی اونها به زمین افتاد و اونا تازه فهمیدن که اون اصلا ستاره نبوده...هیییی سلام تولدت مبارک خرس کوچولو....اااه...این بوته!!!ما فکر کردیم تو ستاره ای...چرا با خودت چراغ داری؟؟؟این یه فانوسه....و هدیه تولدته...از طرف من..گفتم حالا که بیرون اردو زدین شاید به دردتون بخوره!!!
و اگه فکر میگنی تموم شد دز اشتباهی...تو کل کارتون خرس کوچولو رو هربار باید قبل خواب و به سرعت و در ابتدا دونفره و در اخر تنهایی دیالوگ به دیالوگ برامون اجرا کنی
و حتما الان میتونی بفهمی یه مامان وقتی برای اولین بار این همه دیالوگ رو بدون جا انداختن حتی یه واو و از اون مهمتر با همون حالت بیان و گشیدگی و بلند و کوتاه شدن اصوات از پسر سه سال و نیمه اش بشنوه چقدر هیجان زده میشه
من حفظیاتم افتضاح بود....فکر کنم مال تو در آینده خوب باشه
و در آخر...محبت یعنی این....تازه همین الان و بعد نوشتن این پست دیدمش و با خودم گفتم یه قلب چقدر میتونه بزرگ باشه...که حتی بدون خبر دادن همچین پستی بنویسه و حتی بعد پایان ماجرا خبر هم نده همچین کاری کرده
یه دنیا ازت ممنونم برای قلب بزرگ و مهربونت شیوای عزیزم