3 سال و 3 ماه و 3 روز
بچه که بودم وقتی به مامانم نگاه میکردم فکر میکردم اوووه حالا کو تا من انقدری بشم... نوجوان که بودم وقتی به این دخترک های نامزد شده نگاه میکردم فکر میکردم چرا به دنیا از بالا نگاه میکنن مگه اونجا چه خبره؟ نامزد که کردم وقتی تو خیابون دخترنوجوان و یا خانوم بچه دار میدیدم من هم از بالا بهشون نگاه میکردم....حس میکردم از من خوشبخت تر وجود نداره....دست های محمد رو محکم تر فشار میدادم ولی تنها چیزی که تو نگاهم نبود غرور بود....و یه لبخند که از وقتی یادمه باهامه....به همه هدیه میدم....از رفتگر محل تا عابرای خسته... بچه دار که شدم هروقت تو خیابون یه دختر و پسر دست تو دست میبینم با خودم میگم یعنی اون هم داره به این فکر میکنه که دوره اوج من تم...