شمال مرداد 93
وقتی یه پسر کوچولو داری که مثل باباش عاشق سفره و عاشق دریا و به قول خودش هیلا(ویلا) اونوقته که دو به یک میبازی و باید همراهش باشی واسه سفرهای پی در پی و واقعا وقتی ذوق و هیجان و خنده های شیرینت رو میبینم احساس میکنم خستگی این سفر های کوتاه همه می ارزه به دیدن خوشحالی کودکانه ات
چهارشنبه بعد از ظهر با مهین و داوود راهی شدیم به سمت دیزین شمشک و جاده چالوس و همراهی مهین باعث شد خیلی سرگرم تر باشی و تو ماشین هم بهت خوش بگذره و قبل از تاریکی هوا رسیدیم و 3 روز خیلی خوب رو با هم داشتیم.....
بقیه ادامه مطلب
تو ماشین پسر خیلی خوبی بودی و برخلاف تصورم اصلا تو بغل نیومدی به جز یه خواب نیم ساعته که بین راه داشتی و کل مسیر با مهین و من بازی میکردی و مابینمون نشسته بودی
بعد رسیدن هم با بابا و عمو داوود مشغول درست کردن بساط جوجه کباب شدی و متاسفانه با خوردن چیپس هیچ تمایلی به شام نشون ندادی
و این هم بعد شام تو بالکن و آیدین پر انرژی و بابای خسته
و این هم صبح پنجشنبه بعد از بیدار شدن که اولش خیلی بد اخلاق بودی چون 2 ساعت آخر همش کابوس میدیدی و این به خاطر اون همه هیجان قبل خواب بود و بعد نیمروی محبوبت خلقت باز شد و داری یه پروانه کوچولو رو کالبد شکافی میکنی!!!
بعد از صبحانه هم با توافق همگی رفتیم سمت اون روستای بالای کوه که هواش خیلی خنکه و برخلاف دفعه قبل رفتیم و داخل روستارو هم دیدیم که خیــــــــــــــلی قشنگ بود و با دیدن هیزم ها و بوی نفت کلی انرژی مثبت برای فاصله از دنیای شهر نشینی بهمون سرازیر شد...
رفتنی با دیدن مهین و داوود اونقدر هیجان زده شدی که دو تا دودوی تو دستت رو تو حیاط جا گذاشتی و تا رسیدیم به محمد گفتم حالا که برای خرید دارن میرن مرزن آباد تو رو هم ببرن و برات یه دودوی جدید بخرن که این حاصلش شد
تو ماشین مسیر روستای بالای کوه
و این هم خواهران و با جناق ها و چشم و چراغ هممون
انقدر از این خنده رو لبت خوشم اومد که هر سه تا عکس اون لحظه رو گذاشتم اینجا
لذت بخش ترین کاری که ساعتها میتونه مشغولت کنه
و این هم زمین بازی روبروی روستا که عمو داوود بردت تا سرسره بازی کنی
این هم ماشین خاک برداری محبوبت
دم اون فضایی که آب بازی میکردی یه پسر بچه بود که با یه ماشین پلاستیکی که مال لگو بود و یه نخ که بهش وصل کرده بود مشغول بود و من خیلی ناراحت شدم که ای کاش از اون همه ماشینی که تو خونه و حتی چند تایی تو ویلا داری ،الان همراهمون بود تا میدادیم به اون بچه و محمد رفت برای اون بچه و یکی دیگه که یواشکی نگاهمون میکرد و چند تا هم برای خودمون بستنی خرید و منم بهش گفتم توپی که تو ماشین هست رو تو یه نایلون بیاره واسه اون بچه....کاش بیشتر میتونستیم ولی برای دفعه بعد یادم میمونه...
تو ویلا هم همیشه برای اینکه بگیم خرابکاری نکنی میگفتیم اینجا خونه اون آقاست و ناراحت میشه وسایلش رو خراب کنیم و تو هم دورادور به آقا ارادت داشتی و نزدیکش هم نمیرفتی و این بار عزمتو جزم کردی و باهاش دوست شدی
عصر چون خیلی خوابیدیم دیر به دریا رسیدیم و هوا دیگه تاریک شده بود ولی خوش گذشت
و این هم بعد برگشت به ویلا و باز هم آیدین مامان واسمون شام درست کرد و البته خودش نخورد
و این هم صبح روز بعد که با هاپو کوچولویی که دیشب مهمونمون شده بود و آیدین جونم کلی بهش غذا داده بود و تا صبح پشت در ورودی منتظر صبحانه بوده
دوباره راهی دریا شدیم و خیــــــــــــلی بهمون خوش گذشت
پسری مامان اولش که رفت تو آب چون موج شدید بود ترسید و دیگه نرفت و مشغول شن بازی شد و تا میدید من و محمد میریم تو آب گریه میکرد که نرووو و تروخدااااابیا!!!
ولی با محمد دوباره رفت و کلی خوش گذروند و به من و مهین تو آب و موجایی که دائم مارو میکشوند پایین کلی خندید و البته ما هم بی نصیبت نزاشتیم و چند باری به جای دست محمد دست تورو گرفتم و سرتو بردم زیر آب ....ولی چون دیگه ترست ریخته بود همش میخندیدی ....اونم از اون قهقهه ها که من عاشقشم و حاضرم به خاطرش هر هفته تا دریا بیام
و گرسنگی بعد شتا و بازی
این بار بادی تنت کردم و تا خواستی درش بیاری بهت یاداوری کردم که مثل دفعه پیش پوستت میسوزه و قبول کردی....عکسای خیلی قشنگی انداختیم که مال ما قابل گذاشتن نیست ولی همینقدر بگم که خیلی خوش گذشت و بعدش هم ویلا و شب دوباره چالوس و اتوتوماس محبوبت
بازی تو ماشین
این هم یه بازی جدید که خیلی میترسیدم امتحانش کنی چون سرعتش از قطار خیلی بیشتر بود ولی خیلی خوشت اومد و دو بار سوارش شدی و تا مسئولش نگفت که خسته شده و خرابه پیاده نمیشدی!
تغذیه ات این چند روز خیلی بد بود و به جز صبحانه که نیمرو میخوردی ناهار و شام به جز پلو خالی و ته دیگ و شیرکاکائو و شام روز آخر که پیتزا خوردی همه غیر مفید بود و فردا صبحش که صبحانه هم شیرکاکائو خواستی و بعد رسیدن به خونه به محمد گفتم برات کباب خرید و برای اولین بار 1 سیخ و نیم کباب خوردی و یکم خیالم راحت شد تا شام که خونه مامانی هم کباب تابه ای خوردی و انگار تلافی این چند روز رو درمیاوردی چون اشتهات باز شد
و پر از انرژی حتی بعد رسیدن ظهر هم نخوابیدی و بردمت خونه مامانی که هم اونا دلتنگت بودن و هم خودم واقعا خسته شده بودم و احتیاج به زنگ تفریح داشتم که البته با دیدن دودو قبلی که عزیزترین دودوت هست چون بزرگتره، کلی هم تو حیاطشون و تو مسیر دویدی تا اجازه دادی بریم بالا...
کوچولوی خوشگلم....قشنگترین بهانه بودنم....مهربونترینم....وقتی اینجور شادمانه میخندی،وقتی دستای مهربون و کوچولوتو محکم دور گردنم حلقه میکنی و گونمو با همه قدرتت میبوسی،وقتی اون سه بوس معروفتو(دو طرف گونه و پیشونی) تو بغلم تحویلم میدی و با همه عشق تو نگاهت بهم میخندی،احساس میکنم خدا با همه بزرگی و مهربونیش داره بهم نگاه میکنه....
این بار تو جاده تو کل مسیر بارها و بارها تو دلم گفتم خدایا شکرت....