پسرم بزرگ شده
یه وقتایی انقدر آروم آروم و بی سروصدا همه چی پیش میره که یهو چشم باز میکنی میبینی واااااااااای کی این وروجک انقدر بزرگ شد!
این همون فسقلیه که باید رو پام مینشوندم و با قاشق سوپ میکس شده بهش میدادم!
همونی که پوشک میشد و انقدر پاهاشو تکون میدادو وول میخورد که نمیزاشت!
همونی که واسه سینه خیز شدنش با لبتاپ روشن و تصویر رنگی تشویقش میکردم و بعد کلی هیجان و زور زدن و تکون خوردن نیم سانت هم نمیتونست جلو بیاد!
همونی که وقتی برای اولین کلمه به جای مامان و بابا گفت آیدا و ما موندیم تو بهت اینکه پسرمون اسمشو دوست داره...
این روزا وقتی دارم با سبد پوشکت که البته فقط واسه شب بود خداحافظی میکنم و سبد لباسات که جدا میشستم و دیگه اونقدر بزرگ شدی که لازم نیست.... وقتی تنهایی غذا میخوری... وقتی نمیزاری تو راه پله دستتو بگیرم و میخوای خودت بالا و پایین بری و حتی پله های حیاط که سابق به اونجا میرسیدی خودت دستمو میگرفتی و حالا اونجا هم دست به دیوار میشی....وقتی میری پشت پنجره و اون گلی رو که قبل به دنیا اومدنت خودم تو حیاط کاشتم و حالا 4 طبقه رو بالا اومده و رسیده به پنجره خودمون رو نشونم میدی و منم میگم این گل همسن توست.... وقتی مفهوم تشویق و جایزه رو میفهمی و تا آخر شب برچسباتو به بابا بارها نشون میدی و میگی این جایزه منه هی نگفتم اینو بزار اونو بزار(منظورت سی دی های کارتونه که بد عادت شده بودی و تند تند عوضش میکردی).... وقتی گوشی رو میگیری و یه گزارش کامل به هرکی پشت خطه میدی و جزییات رو هم فراموش نمیکنی.... با خودم میگم ای خدا این کی بزرگ شد ... چرا دیگه بچگی هاشو کمتر یادم میاد.... انگار از اول همین قدی بودی
بقیه ادامه مطلب
این ایدین منه که پله هارو خودش باید بیاد پایین
این عکس بالایی جلو همون مغازه ست که وایمیسی و داد میزنی عمـــــــــــو توووووجایی؟؟ و الان داری دستتو که زمین خوردی کثیف شده نشونم میدی
و پایینی ها بازم پارک
و ذوق زده از دریافت جایزه و چسبوندنشون
و اونقدر بزرگ شده که با قاشق پلو و با چنگال کباب میخوره اونم از نوع تابه ای
میدونی چه قصه ای پشت این عکسه؟؟؟
تو خیلی جزیی نگر و باهوشی و من عااااشقتم.... تو خیابون این تابلوهای حمل با جرثقیل رو بهم نشون میدادی و میپرسیدی : جرثقیل چیکار میکنه؟؟؟ و منم توضیح میدادم که ماشینا جای بدی پارک کردن و آقای پلیس به جرثقیل گفته اونارو ببره پارکینگ تا تنبیه بشن و بعد اومدی خونه و به شکل پایین شبیه سازی کردی
و این هم سبدهای پوشک و لباسای چرکت که دیگه باهامون خداحافظی میکنن چون پسرکم بزرگ شده
آیدین جونم اگه یه روزی سالها بعد با یه دخمل ناز و قشنگ از این کوچه گذر کردی این گلو که به پنجرمون رسیده و پیچیده به حفاظمون و تا اون موقع حتما همه ساختمونو میگیره به اون دخترک نشون بده و بهش بگو این گل همسن منه و مامانم برای یادگاری از طرف من تو این خونه کاشته
آیدین نازم بغضم میگیره از بزرگ شدنت ... از مستقل شدنت.... از اینکه هرروز بیشتر میفهمی و بیشتر یاد میگیری و بیشتر دوست دارم......این بغض قشنگه و از سر شادی ولی گاهی خیلی دلم برای آیدین کوچولویی که توپش زیر صندلی گیر میکرد و سرشو کج میکرد و مظلوم نگام میکرد تنگ میشه ..... خیلی تنگ میشه....
و شیرین زبونی های این روزهای پسرکم:
ای داد بیداد یعنی هر جا فکر کنی اینو به کار میبری مثلا شب داری قصه سام آتش نشانو برام تعریف میکنی بعد میگی سام رسید دید ای داد بیداد حونه آتیش گرفته
بابا محمد داره میره میری درو که بسته باز میکنی و میگی : بابا محمد خیلی دوسیت دارم و بعد هم براش ماچ میفرستی و برمیگردی به من میگی تو هم بوگو یعنی هم جمله تورو بگم و هم ماچ بفرستم
بهت میگم مثلا آیدین باب معمارو میخوای یا ماشین ها... یکم فکر میکنی و میگی آهاااان شهمیدم باب میمارو میخوام (فهمیدم)
داری ماشین بازی میکنی یهو صدات بلند میشه..... خداااا خداااا خداااا تومک تومک تومک (کمک) گویا تصادف شده بود!!
رفتیم احیا حسینیه زنداییم که از پارسال بهش میگی زبعو (زن عمو) و داستان داره علتش ، اومده بغلت کنه قبول نکردی میگم آیدین زن داییه بوس نمیدی بهش خیلی رک میگی: نههه زندایی اُه اُهه دوسیش ندارم!
از پارسال که نزدیک دو سالگی بودی هم خیلی حالیت بود ،اگه یکی با آرایش و لاک و مانتوی رنگی و یا حتی ساده ولی خوشگل باشه بیاد سراغت میگفتی حانوم و اگه کسی با چادر و قیافه معمولی باشه میگی زبعو که به زن عموی محمد که سنش بالاست شباهت میدی!
من عاااااشقتم که هر چیزی بخوای به من یا هر کسی که ازش بخوای میگی مثلا : عمو امیر میشی خایش میتونم به من آب بدی؟...
و روزی اگه صد بار صد تا سوال ازت بپرسم که جوابش بله باشه حتما کامل و درست جواب میدی مثلا آیدین شیر کاکائو میخوری؟و تو : بله شیر تاتائو میخواَم و اصلا آره نمیگی و حتما میگی بله و خیلی زیاد هم برات کاربرد داره...
تازگی ها به همه میگی ســـلام و من و محمد هلاک سلام واجبه بودنتیم
و یه حرف بد هم یاد گرفتی که من اومدم درستش کنم بدتر شد
تو خیابون میرفتیم پارک و تو هم دودو دستت بود و یه خانومه پاشو زد به دودوت که بخندونتت و خیلی جدی نگاش کردی و گفتی : مگه توری؟؟ منو میگی دیگه دوبله لازم هم نیستی بشه ماست مالیش کرد و تو کل مسیر داشتم به این فکر میکردم از کجا یاد گرفتی و عقلم فقط به بچه ها و تو پارک رسید و تازه تو انقدر با کشف جدیدت حال کردی که تو کل مسیر به هرکی یه قدمیت میرسید با ذوق بی نهایت میگفتی؟ مگه کووووووری و آآآی میخندیدی و منم اومدم درستش کنم و گفتم نه آیدین جونم حرف بدیه باید بگی خواهش میکنم برین کنار آیدین میخواد رد بشه ولی یادم نبود حرف و کار بد باید نشنیده گرفته بشه تا تو ذهنت نمونه و تو هر بار میخندیدی و میگفتی نه میگم مگه کووووری!!!