یه روز خیلی معمولی
صبح زوده و هنوز تاریک...با صدای محمد که داره سعی میکنه بیصدا باشه ولی من صدای شیکر و در کابینت رو حفظم ، بیدار میشم...میدونم داره میره باشگاه و امروز پیاده روی صبحگاهی نداریم...تو ذهنم سریع یه دودوتا چهارتای ساده میکنم که تنها برم پیاده روی و میرسم به اینکه نه خیلی تاریکه برای تنهایی بیرون رفتن و بعد از مدرسه رفتن آیدین بهتره....دوباره خوابم میبره و این بار با صدای آیدین که داره نون تو تستر میزاره بیدار میشم....یادم میفته خامه شکلات تموم شده و از همون تخت بهش میگم نون نزار خامه نداری و اونم میگه باشه کورنفلکس میخورم....یازده سالشه و هنوز صبحانه فقط خامه شکلات اونم فقط یک برند مشخص میخوره یا نیمرو اونم فقط هم زده و اگه خامه تموم بشه باید با کورن فلکس سر کنه
امروز اردو دارن و خوشحاله ...میدونم اگه بیرون نرم از یک ساعت مونده به ساعت مدرسه حاضر میشه پس میرم بیرون و خداروشکر میکنم که انقدر بزرگ شده که خودش ساعت بزاره و بیدار بشه و صبحانه بخوره و حاضر بشه ، چون امروز بدنم حسابی کوفته ست....بلاخره سر ساعت محمد میرسه و زنگ میزنه و پسرک حاضر میشه و میره پایین....مثل همیشه از پنجره براش آیه الکرسی میخونم و دست تکون میدم و میره
بازم میخوام برم پیاده روی اما واقعا بدنم درد میکنه و میدونم برای ورزش دیروزه....پس یه فیلم میزارم و میشینم به تماشا....
محمد دو ساعت بعد میاد خونه که باهم بریم یه دوری بزنیم و یه خریدی بکنیم....اصلا دیگه بدون اون بیرون رفتنم نمیاد!
قبل از بیرون رفتن ده دقیقه تمام از اتفاقات صبحش حرف میزنه...از رکورد پلانکش که رفته بالا...از شوخی های جدید دوست هاش...از اینکه امروز زودتر تمرین و تموم کرده و تردمیل هم زده و دوش هم گرفته و سروقت به آیدین رسیده...از یکی از بچه ها که چند روزه نیست و نگرانشه...
و در همین حین لباسها و حوله اش رو از ساکش درمیاره...ساکش رو زمینه لباس ها تو ماشین میره ولی در ماشین لباسشویی باز میمونه...اسپری و دستکشها رو میز میمونه....ایرپاد و ساعت هوشمند هم رو میز تلویزیون!
یکی دو ساعت مونده پسرک برسه....ناهار مورد علاقه اش رو درست میکنم... لازانیا البته سهم ایشون باید بدون قارچ باشه...یادش بخیر یه دوره ای با هزار جور ترفند هم راضی نمیشد تستش کنه....خونه رو تمیز میکنم.... ظرفها رو میشورم....گل هارو آب میدم... و هی ساعت رو نگاه میکنم....امسال اولین سالی هست که خودش از مدرسه برمیگرده و من هنوز عادت نکردم و یکم دیر کنه نگران میشم....سر موقع زنگ رو میزنه و من قابلمه ای که داشتم آب میکردم برای ورقه های لازانیا بزارم رو گاز رو ول میکنم و میرم در رو باز میکنم
بعد از اینکه بغلم میکنه شروع میکنه تند تند حرف زدن....میشینم رو مبل که خوب گوش کنم و اونم هی از این شاخه به اون شاخه میره...
از اینکه تو اتوبوس کنار کوروش نشسته و هردو همه مسیر درباره بازی فنف حرف زدند....از اینکه چون تعداد زیاد بود محمد هم کنارشون نشوندن و اون از محمد خوشش نمیاد!
اینکه اول رفتن یه فیلم سه بعدی درباره دایناسورها دیدند که خیلی ترسناک بود و بچه ها همه جیغ میزدند و اون دلش میخواسته جلوتر نشسته بوده و باید دوباره با هم بریم و ما هم ببینیم چقدر جالب بود...و اینکه بعدش رفتن یه جایی شبیه همون گنبد مینا که زمستون باهم رفتیم و همون فیلم هارو دیدند....بعد یهو پرید که از معلم خط مون خوشم نمیاد! چون من خطم خوبه و اون هی حرف میزنه و توضیح های الکی میده.... اینجا دیگه از سکوت اومدم بیرون و گفتم آیدین جونم هیچ وقت تو زندگیت فکر نکن که تو چیزی اونقدر کاملی که احتیاجی به بیشتر دونستن نداری و بدون هر روز یه چیز جدیدی برای یاد گرفتن وجود داره پس هیچ وقت فکر نکن یادگرفتن تموم شده ....هنوز جمله ام به فعل نرسیده بود که صدای در حموم اومد :)
یه لبخند کوچولو اومد کنج لبم و فکر کردم این چرت و پرت ها چیه به یه بچه هیجان زده تازه از اردو برگشته میگی آخه!
و بعد یه نگاه به دور و اطرافم کردم و لبخندم تا بناگوش پهن شد!
درست قبل از رسیدنش حتی چین دستمال کاغذی روی میز رو مرتب کرده بودم و حالا عینکش روی میز تلویزیون ، کوله اش رو میز ناهار خوری ، عینک سه بعدی که حین تعریف کردن از کشوی میز تلویزیون درآورده بود ، روی میز وسط بود و کشوی میز باز بود و هدفون و سیمهاش زده بود بیرون!
نقاشی هایی که تو کوله بود و کوروش از شخصیت های بازی فنف کشیده بود هم رو میز جلو مبلی ولو بود...
روی هر صندلی یه تیکه از لباس هاش بود و صداش از حموم میومد با بوی شامپوش:)
یه نگاه به ساعت انداختم....هنوز پنج دقیقه هم نبود که رسیده بود خونه :))))
بعد برای بار هزارم یادم میفته دوتامرد خونه مون چقدر شبیه همن :))