بهار 96
هفته پیش مجبور شدم دندون عقلم رو بکشم!
آخرهای ماه رمضون بود...مثل پارسال روزه گرفتن اذيتم کرد و هفته آخر مریض شدم و البته دندونم از وسط های ماه رمضون اذيتم میکرد که گفتم تا تعطیلات عید شروع نشده برم پیش دکترم و همونجور که تصور میکردم برام کشید...
تا چند روز جاش درد میکرد و کلا دندون های کنارش هم انگار درد داشتن... انگار اونا هم تحت فشار کشیدن قرار گرفته بودن...
با سمت مخالف دندون کشیده شده میتونستم راحت غذا بخورم ولی اون سمت دندون از دست داده کلا تحریک شده بود و هرچی به جای دندون خالی نزدیک تر میشد دردناک تر بود!
میدونی یاد چی افتادم؟
یاد آدم ها..
وقتی یکی براش اتفاقی میفته آدم های نزدیک بهش هم باهاش درد میکشن...از عذابش عذاب میکشن...از نبودنش داغ میشن...هرچی این فاصله بیشتر باشه ناراحتی ها کمتره...
وقتی این اتفاق تو دندون ها آنقدر نمود داره...که دندون های اطراف دندون کشیده شده هم تو عذابن...ببین تو آدم ها که احساس دارن چقدر بیشتره...
يادته بهت گفته بودم عاشق اسفندم،
اسفند گذشته بدترین اسفند عمرم بود...خونه نو و وسایلی که خیلی هاشون نو شده بود و بقیه هم تمیز و شسته بود...فقط نوید یه اسفند بی خونه تکونی و پر از گردش میداد ولی با یه آنفولانزای ساده عمو داوود گه به بستری شدنش و یک ماه درد کشیدنش منجر شد جوری همه مارو از بوی عید و عیدی منزجر کرد که یادم نمیاد هرگز سال تحویلی گریه کرده باشم و امسال کردم...خداروشکر پایان هفته اول تعطیلات عید مرخص شد ولی هرگز استرس اون دوران که تا اسم سرطان و اشک های مهین پیشروی کرد فراموش نمیکنم...
ماه رمضون امسال هم با سکته مادربزرگم و اواسطش با سکته دایی ام همراه بود
هنوزم درگیریم و من بازم یاد دندونم میفتم
مگه از دندون کمتریم که درد نکشیم از درد کشیدن عزیزامون... ایشالا خدا شفا بده هردو رو و ببخشه به خانواده ها...
اگه دیدی عکس های اسفند ماهی پارسال کمه... علتش همون ناراحتی از غصه عزیزمونه...اون گردش ها هم به خاطر دل تو بود و رفتن به امام زاده صالح عزیزم...بعد از ترخیص داوود تازه کمی دلخوش شدیم و شروع کردیم به اینکه يادمون بیفته عید شده
اینا عکس های باغ هست و پیدا کردن نه تا توله کوچولو که تو کوچکترین شون رو زده بودی بغلت و میگفتی بچمه
و تازه يادمون افتاد تهران عید خلوت میشه و میشه باهاش حال کرد
و سيزده به دری که دوباره خانواده مونو جمع کرد
تولد یه دوست هم دعوت شدی تو پارک... و به من ایده داد برای تولد بعدی ات چون برای بچه ها خیلی هیجان انگیز بود
و گردش های بهاری
و بعد یه سفر اردیبهشتیه عالی
و یه اردوی مادر و کودک
و کمی درهم و برهم
و....
بله
مهناز هم ازدواج کرد
بماند که تو همه مراسم خواستگاری و بله برون شیطنت کردی زیااااد
الهی خوشبخت بشن️
اینم تتمه بهار
و شبیه سازی ها ادامه دارد
خیلی طولانی شد ولی عوضش وبلاگت ناقص نشد و منم تا ته آلبوم گوشی مو با ذکر اتفاقات منتقل کردم...ایشالا از این به بعد دیر نکنم که جمع نشه
مثل هميشه
تنها آرزوی ثابتم برات
همیشه شاد باشی️