پاییز تا زمستان 95
تو بریز بپاش اسباب کشی یه عالمه آت آشغال دور ریختم....تو بحبوحه زیر و رو کردن دفتر خاطرات و دفتر شعرهای و کتاب هام چشمم به یه ورق کاغذ خورد... وقتی بازش کردم دیدم سال های اول ازدواج نوشتمش
یه طرفش نوشته بودم چیزهایی که دارم و به خاطرشون از خدا ممنونم... یه لیست کامل شامل خانواده و همسر و خونه کوچولو و حتی گل های بامبوم و خرس پولیشی که محمد برام خریده بود!
طرف ديگه نوشته بودم آرزوهایی که دارم....تا ته لیست که رسیدم دیدم خدا همه شو بهم داده...تو کمتر از ده سال!
راستش شوکه شدم.. گريه کردم... خندیدم و شکر کردم...
گذشت و گذشت.... تا یکی دوماه بعد از اسباب کشی به خونه جدید... یه روز پشت پنجره اتاق تو داشتم باهات بای بای میکردم که با محمد میرفتی بیرون...موقع بستن پنجره دیدم از اینجا باغ سفارت انگلیس مشخصه.... دوباره یه جرقه دیگه تو ذهنم زده شد...
سال های اول ازدواج باشگاه بولینگ میرفتم و هربار از مسیر میانبر پیاده.... يادمه هربار از جلوی باغ سفارت که رد میشدم با خودم میگفتم خوش به حال اینایی که اینجا خونه دارن...از پنجره هاشون چه ویوی بی نظیر و چه هوایی دارن...با صدای پرنده ها...
و حالا من پشت یکی از همون پنجره ها بودم....
میدونی چرا اینا رو بهت گفتم؟
میخوام بدونی...خدا خیلی بزرگتر از آرزو های کوچیک ماست...صبر ما کمه...مهر خدا زیاد....هروقت خواستی آرزو بکنی... چرا کوچیک؟
اندازه مهر خدا،بزرگ آرزو کن....و کامل
اگه من میگفتم یکی از اون خونه های بالکن بزرگ.... الان پشت این پنجره کوچولو نبودم
فعلا چند تا عکس از دوران عشق دایناسور برات میزارم... عکس زیر تو شماله...حتی اونجا هم با خودت میبردی دایناسور هات رو
اون دایناسور کنترلی کادوی تولدت بود که خودت انتخاب کردی و اون عروسک پولیشی سبز که همون آرنوی انیمیشن گود دایناسوره رو هم سپیده زحمتش رو کشید
علاقه ات از اسباب بازی و لباس گذشت و تا کیف مهد هم رسید. کیف رو دایی محسن برات خرید
البته این وسط ها عشق سابقت قطار هم کماکان پررنگ وجود داشت
و پاییز گردی ها هم مثل پارسال برقرار بود....البته این بار کمتر عکس میگرفتم و تمرین میکردم بدون گوشی بریم گردش و تو همون لحظه زندگی کنیم...برای همین یه عالمه عکس میشد داشته باشیم که نداریم.. ولی در کمال تعجبم بدون ثبت، اون لحظات بهتر از همیشه تو ذهنمه.. چون بی توجه به کادر و نور، خنده هات رو به تماشا نشستم...
و برف بازی های امسال
اون ژست دستت رو تو این عکس ها ببین
مثلا دایناسور شدی
و به یاد بیاور این پوزیشن رو بیش از یکسال همه جا داشتی!!!
بی اغراق همه جاااا...از مهمونی و مهد و پارک بگیر تا خواستگاری مهناز!!!!
برف بازی با دوست های پارک هم که یه عالم دیگه ای داره....فکر نکن زمستون شد رفقای پارک و تابستون یادت رفت
و.... قطار بازی هيچ وقت کهنه نشد.... این قطار هنوز هم چند ماه میره سفر و یهو میاد و چند هفته عزیز دلت میشه تا سفر بعدی
و میرسیم به بوی بهار و گردش های اسفند️
و البته همونجور که تو عکس ها میبینی شدی موش عینکی ما
اواخر اسفند تو تست بینایی سنجی مهد مشکوک بودی و فرستادن پیش اپتومتریست که تشخیص داد به آستیگمات چشم راست و به خاطر اطمینان من رفتیم پیش متخصص چشم پزشک و نظر اپتومتریست تایید شد و این یعنی ارث من به تو
قرار شد به عینک و ایشالا که تا شش سالگی بهبود کامل داشته باشی... و البته همکاری فوق العاده ای داشتی و این برمیگرده به انتخاب عینکت که کاملا به خودت واگذار کردم گرچه نظر من و محمد عینک محکم تر و منعطف تری بود ولی ترجیح دادم تو عینکت رو دوست داشته باشی تا راحت قبولش کنی...راستش اولش خیییلی ناراحت شدم و حتی سریع خودم هم رفتم دکتر تا عینک جدید بگیرم و بعد سالها همراه تو عینک بزنم تا تو هم ترغیب بشی.. ولی تو عالی بودی پسرکم....گرچه همه میگن با عینک خیلی نازتر و شیرین تر شدی... ولی من برات آینده بی عینک آرزو میکنم 🙂
و سفره هفت سین️
سالت پر از لبخند... شادی... شیرینی و سلامتی ️