امید
یه وقتایی....یه چیزایی...یه اتفاقاتی باعث میشه دلت بخواد زمان زود بگذره...دلت میخواد اون مرحله از زندگیت رو سریع رد کنی...ولی غافلی از اینکه چندین سال بعد حسرت همون روزها رو میخوری
غافلی از اینکه تو هر شرایطی...تو هر اتفاقی میشه فقط اون موردی که ناراحتت میکنه رو نبینی و از بقیه شرایطی که جای لذت بردن داره.....لـــــــــــــــذت ببری
مثل اون دو ماه اول زندگیت که کولیک داشتی...که هرروز میگفتم کاش چشمامو ببندم و وقتی باز میکنم تو شش ماهه شده باشی...و الان دلم تنگه برای اون موجود کوچولویی که باید دمر رو دستم تاب میدادم شاید آروم بگیره
مثل دوران بارداری و معده دردهایی که دلت میخواست زود این 9 ماه بگذره و کوچولوت بیاد بغلت...و الان گاهی چشمامو میبندم و اون حس لغزیدن یه ماهی کوچولو تو شکمم رو تجسم میکنم
و امید....امید به اینکه قراره اتفاق بهتری بیفته...ایمان...ایمان به اینکه حتما قراره هرروز روشنتر باشه...و خدا...خدایی که نور امید میتابونه به دلهایی که از ته قلب ایمان دارن...به خود خودش...
آیدین اینا یه مقدمه بود.....برای اینکه نمیدونستم چظور بهت بگم همیشه مثبت فکر کن...همیشه از زمان حالت لذت ببر....و اگه چیزی ناراحتت کرد به جای اینکه دلت بخواد اون زمان زود بگذره ایمان داشته باش شرایط همیشه یک جور نمیمونه....خدارو از ته دلت باور داشته باش که برای اون هیچی سخت نیست
و این هم باعث مقدمه این پست...از اون فکرهایی که بدون علت وقتی میخوام یه پستی بنویسم به سرم میزنه
این بار این گل....همون گلی که قبلا بهت گفتم قبل به دنیا اومدن و باردار شدنت خودم از شمال خریدم و تو حیاط باغچه کندم و کاشتمش...همونی که چهار طبقه رو بالا اومده بود تو چهار سال ولی هنوز دلش نمیخواست گل بده...همونی که همیشه امید داشتم و ایمان که یه روزی گل میده...یه بهاری اون هم پر از گل میشه و امسال بعد چهار سال گل داد
برای بعد تعطیلات خیلی نقشه داشتم
اولیش اینکه دوباره مهد رو امتحان کنم....و گردش و پارک و معاشرت با بچه ها که تو برنامه هرروزمون باشه
و اهداف بلند مدت تر...اینکه تو به مهد عادت کنی و من برم باشگاه و کلاس هایی که دوست دارم....امیدوارم تو همشون موفق بشیم
گردش ها برقرار شده...هر شب و گاهی هم صبح پارک میریم...عاشق اینی که با بچه ها دوست بشی
یاد رستوران های قدیمی که تو نامزدی میرفتیم میفتیم و یهو میریم...پسرکمون ساندویچ دوست نداره و سهمش میشه این سیب زمینی ها...ولی عاشقشونه
مهمون بازی هایی که عید به علت سفر کنسل شد....یه شب مهرسا اینا خونه مامان جون و هفته بعد خونه ما
فرداش بابا جونی که از تبریز برگشته و برای محمد شیرینی های محبوبش رو آورده و پسر کو ندارد نشان از پدر
این هم ماتری که مهناز خریده که با مک کویین و تریلی حامل مک کویین میشن یه تیم مخصوص ماشین بازی
و بلاخره اسکوتر سواری
که برخلاف تصورم همه مسافت تا پارک رو همینجوری باهاش راه میری!!!
هرچی میگم یه پات رو بزار روش و سر بخور اصــــــــلا تمایلی نداری و با راه رفتنش بیشتر حال میکنی...الان چندین باره تا پارک و خرید نزدیک خونه و پیش محمد باهاش میریم و برمیگردیم و کماکان همون مدلی باهاش راه میری
عاشق این هستی که همبازی داشته باشی
و یه روز دیگه یه پیام از گوشیم داشتم که حال تو رو میپرسید!!!بعد صحبت و پیام بازی فهمیدم افسانه دوست قدیمیم بوده که از قبل بارداری از کوچه مون رفتن و دیگه از هم بی خبر بودیم....یه دختر ناز چهار ساله داشت و عصری باز بهم پیام داد که پارک سر کوچه هستیم...من هم بیدارت کردم و بردمت و با دختر نازش آناهیتا دوست شدی...خودم هم از دیدنش بعد چند سال خیلی خوشحال شدم...
خیییلی دختر ماهی بود و دوچرخه اش رو هی میداد تو سوار شی...دارم تحریک میشم دیگه امسال برات بخرم گرچه میدونم کار خودم زیاد میشه!
شب تا خونه با هم رفتیم و جلوی در خونشون اصرار داشتی جدا نشین و رفتیم پارکینگشون و با دیدن موتور شارژی آنی خیلی خوشت اومد و آخرش هم با گریه برگشتیم خونه!
این هم یه روز صبح که تا دیدی محمد رفته زود از تخت خودت رفتی جای محمد...عاااشق دست های قلاب شده ات شدم
پارک رفتن های شبانه و دوست های پارسالی و شب هایی که ساعت 10 شده و نمیای بریم خونه!
یه شب رفتیم من لباس خونه بخرم و با دیدن این ست یاد علاقه ات افتادم و برات خریدم و همونجا اصرار داشتی برام بپوشونباز وسط خیابون وایسادی که الان بپوشون و به زور به خونه مامان جون رسیدیم و همون جلوی در با ذوق نشون دادی و سریع پوشیدی
و مهد کودک.....از همون روز اول بهشون گفتم ثبت نام شده بدوننت و باهات مثل بچه های دیگه برخورد کنن
خوشحالی در مسیر
دو روز اول اصلا سر کلاس نمیرفتی
من هم بهت حق میدادم که جاذبه اون ماهی ها و سرسره و استخر توپ و اسباب بازی ها برات زیاد باشه
از روز سوم به عشق این پازل ها رفتی سر کلاس و رو صندلی نشستی...البته هنوز من باهات هستم
همیشه از این خونه رد شدنی میری اون تو و من باید صدای زنگ زدن دربیارم و تو تعارفم کنی تو و برام چایی بریزی و میوه بیاری و بعد راه رو ادامه بدیم
هر جا مورچه ببینی باید وایسی بازی کنی....چنار جلوی خونه مون
این استیکر جایزه مربیت بود برای رفتن به مهد
اسم این پست امیده
شاید تا حالا طی یک سال گذشته دو بار با فاصله شش ماه یکبار تصمیم گرفتم بری مهد و تو دوست نداشتی...ولی امید دارم که این بار خوشت بیاد
از تو عکس ها هم معلومه...من بیشتر از تو بهت وابسته ام و حتی ساعت تغذیه هم میمونم تو کلاس و ذوق میکنم از دسته جمعی خوراکی خوردنتون...حتی وقتی مشغول پازل درست کردنی و خمیر بازی میکنین و اگه برم بیرون هم نمیفهمی...باز این منم که با خودم درگیرم...
ولی امید دارم...به اینکه هردو مستقل تر بشیم...تو بری مهد و مثل همه بچه ها از جلوی در باهام خداحافظی کنی و من برم سراغ علائقی که چندین ساله فراموش شده
امید دارم....این بار هم نشه مهم نیست....فردا روشنه....خدا خیلی مهربونه