بدترین اتفاق زندگیم
بعضی لحظات تو زندگیت هستند که هیچ وقت نمیتونی فراموشش کنی و هیچ وقت حتی تصورشو نمیکردی که انقدر ضعیف یاشی و احساس عجز کنی .......... تویی که همیشه فکر میکردی آدم مقاوم و صبوری هستی ممکنه شاهد صحنه هایی باشی که نه بتونی ازش بگذری و نه بتونی شاهدش باشی و محکم باشی
5 ماهه باردار بودم و با محمد رفته بودم سونو تعیین جنسیت آخه ماه قبل تربچه کوچولوم جوری نشسته بود که سونوگراف نتونست جنسیتتو تشخیص بده من و محمد سرخوش و هیجان زده داشتیم مونیتورو نگاه میکردیم تا بلکه ازش سر در بیاریم و وقتی خانوم دکتر گفت تو پسری من و محمد شیرینترین لبخند دنیارو به هم هدیه دادیم و محمد زود گفت که میدونسته و راست هم میگفت ما بدون اینکه واقعا جنسیت برامون فرقی داشته باشه از 4 سال قبل اسم پسر انتخاب کرده بودیم ولی دختر نه
تو سالن سونوگرافی وقتی منتطز جواب آزمایش بودیم اصلا نصورشو هم نمیکردیم که منشی با گفتن اینکه وقتی کوچولوتون به دنیا اومد بیاریدش برای سونوی کلیه چون هیدرونفروز داره اینجور دنیای قشنگمونو به هم بریزه
مطب دکترم 5 دقیقه با سونوگرافب فاصله داشت و منو محمد تا اونجا دویدیم و دکترم داشت میرفت که با دیدن حال پریشون من بهم اطمینان داد که این اصلا مسئله مهمی نیست و یعنی دور کلیه نی نی آب جمع شده و از هر 10 نفر 1 نفر بدون اینکه اصلا خبر داشته باشن دارن و سونوگرافم ماهر بوده که تشخیص داده و بعد از سوالهای زیاد خیالم تا حدودی راحت شد و بماند که تا تو به دنیا بیای هرچی میتونستم در این مورد پرسجو کردم
17 روزت بود که اولین سونوگرافیتو تو کلینیک کودکان و بهترین سونوگراف کودکان انجام دادیم و خیلی خفبف هنوز وجود داشت و 1 ماه بعد سونو بعدی و و ماه بعد آزمایش برگشت ادرار که من و محمد مردیم وزنده شدیم چون میخواستن بهت سوند وصل کنن و وقتی همه چی خوب بود انگار دنیارو به ما دادند........ ولی دکتر کلیه ات گفت هر 6 ماه یک بار باید سونو بشی تا مراحل از بین رفتنش تحت کنترل باشه
همه چی خوب بود تا اسفند ماه که نوبت سونوت بود و ما هم به خیال اینکه مثل 9 ماه پیش با اون اسباب بازی ها سرگرم میشی تا دکتر کارشو بکنه با خیال راحت بردیمت غافل از اینکه از لحظه اول نمیخواستی رو تخت بری و جیغ میزدی و اون اسباب بازیهای لعنتی هم نبودند
دکتر از محمد خواست پاهاتو نگه داره و من هم دستاتو و صورتمو هم به صورتت چسبوندم و باهات حرف میزدم و اما فایده نداشت خودم هم خیلی ترسیده بودم و اصلا حس خوبی نداشتم ولی نگران نتیجه هم بودم و بلاخره بعد 1 بار هم که دکتر صداشو بلند کرد کار تموم شد و اومدیم بیرون
تو کماکان گریه میکردیو چند بار گفتی آ آ آ آ آقای دکتر اه اهه و باز گریه و منم در پی احساس بدم گفتم نکنه لکنت بشی ولی بعد که اومدیم سمت مطب دکترت تو ماشین خیلی خوب حرف زدی و محمد هم زود برات یه ماشین خرید تا یادت بره و خدارو شکر سونوت هم خوب بود و یه کلیه کامل مشکلش از بین رفته بود و این بار دکتر برای 1 سال بعد سونو داد
خوب یادمه که سونوگرافی دوشنبه بود و ما هم جمعه خونه سپیده تولدش دعوت بودیم و تو اونجا هم چند بار اول عمو امیر رو تکرار کردی و مهناز متوجه شد و شب وقتی باهات صحبت میکردم دیدم خیلی بیشتر شده و ....................... داغون شدیم
فرداش مثل دیوانه ها بودم و اول به سپیده که ارشد روانشناسیه زنگ زدم و جلوی تو با بغض و گریه قضیه رو تعریف کردم و تا شب تو حرف میزدی و من نگات میکردم و گریه میکردم آخه عشق من تازه شیرین زبون شده بود و جمله میگفت
محمد دیوانه شده بود اگه دکتر به جز دوشنبه ها تو کلینیک بود حتما میرفت اونجا دعوا و حتی زنگ زد مدیریت که ما بیشترین هزینه رو میدیم که بچمونو یه دکتر تو خارج دوره دیده و تخصص کودکان سونو کنه و حداقل 2 واحد روانشناسی کودک پاس نکرده که با بچه چطور برخورد کنه
من احمق نمیدونستم که دارم خودم تورو دستی دستی بدتر میکنم وقتی تو حرف میزدی همینطور اشکام میومد وقتی فیلمای شیرین زبونیتو نگاه میکردی که شعر میخوندی آخه مگه میشد بی تفاوت بود
سپیده از استادش که روانشناس بالینی بود و تخصصش بازی با کودک بود برامون وقت گرفت و چون نمیخواستم دوباره مطب دکتر ببینی و بترسی خواهش کردیم که تو خونشون ویزیت بشی
اونجا تو با سپیده تو اتاق رنگ انگشتی بازی کردی که البته منم به لطف یه تاپیک لکنت زبان تو نی نی سایت یه چیزایی یاد گرفته بودم و از قبل باهات کار میکردم
دکتر با ما حرف زد ولی بیشتز چیزایی که گفت قبلا به لطف همون تاپیک میدونستم و فهمیدم تنها کسی که میتونه بهت کمک کنه فقط و ققط خودمم و اول از همه باید آروم باشم تا تو هم مضطرب نشی
از قبل شروع کرده بودم و از فرداش جدی تر ادامه دادم...... باهات خیلی شمرده حرف میزدم و از همه هم میخواستم رعایت کنن و برات خیلی شمرده قصه میخوندم ،اصلا به روت نمیاوردیم و جملتو کامل نمیکردیم و با لبخند بهت نگاه میکردم تا حرفتو تموم کنی، هر روز 2 بار بعد صبحانه و بعد از ظهر بیرون بودیم پارک، خیابون، کوچه و پس کوچه ها و باهم میدویدم و میخندیدم ، شبا تو خیابونای خلوت با هم جیغ میزدیم و میدویدیم ، هرروز رنگ انگشتی تو حموم و همه دیوار و سرتاپای منو رنگی میکردی و ذوق میکردی، هرشب بابا کیک میخرید و گاهی از این شیرینی تر های بزرگ که قاشق داره و برات تولد میگرفتیم و شمع و جیغ و دست....... و هر وقت میخوابیدی من بازم گریه میکردم و نذر و دعا که خدایا من لال بشم ولی بازم پسرکم برام شیرین زبونی کنه
هیچ وقت یادم نمیره یه روز وقتی از خیابون رد میشدیم و من غرق فکر و خیال بودم و یه ماشین بلند برامون بوق زد با خودم گفتم کاش هردومون زیر میگرفت و با هم میرفتیم پیش خدا تا من این روزارو نبینم
وقتی میخواستی بگی کارتون اتو توماسو برام بزار و بعد از چند بار اتو اتو گفتن کلا منصرف میشدی میخواستم بمیرم....... وقتی با اون سن کمت برای خودت راه حل پیدا کردی و میگفتی قظارو برام بزار میخواستم بمیرم....... وقتی روزایی که گیر زیاد داشتی ترجیح میدادی اصلا حرف نزنی میخواستم بمیرم........ وقتی اصرار میکردی که فلش کارتای صد آفرینو برات بیارم و مثل قبل که بدون نفس کشیدن تند تند میگفتی حالا نمیتونستی بگی و هی گیر میکردی واقعا میخواستم بمیرم
10 روز میگذشت و من هرروز بیشتر میفهمیدم چقدر تا حالا اشتباه میکردم که هی میگفتم دست نزن کثیفه، تو آب نپر لباست کثیف میشه، ندو میفتی و چقدر لذت داره که هر سوراخی که پسرت انگشتشو میکنه توش تو هم انجام بدی و به چشمای شیطون و متعجبش زل بزنی و از ته دل بخندی........ که تو هر چاله ای که پرید تو هم پشتش بپری و با هم ذوق کنین ........ که هرروز به عشق این بری پارک که بدویی تو آب بارون جمع شده از شیروان ساختمون نگه بونی و منم جیغ بزنم که آفرین آیدین و نگاه متعجب بقیه رو بی جواب بزارم
وقتی کسی میگفت لحطه سال تحویل گریه میکنه خیلی تعجب میکردم و امسال من دور از چشم تو سرم تو قرآن گریه کردم و از خدا فقط و فقط خوب شدنتو خواستم و خدا چقدر مهربونه
2 روز بعد عید اول کم شد و روز چهارم بازم بلبل زبونی میکردی و کلمات و جمله هایی میگفتی که من دائم با تعجب بغلت میکردم و میبوسیدمت
دکتر گفته بود که باید با علت ترس مواجه ات کنیم و من هنوز این کارو نکرده بودم و حق هم داشتم چون فردای روزی که برات لوازم دکتربازی خریده بودیم لکنت کمی برگشت و بعد بیشتر شد ولی من انقدر باهات دکتر بازی کردمو تو خوبم کردی و ذوق کردی تا دوباره لکنت لعنتی رفت و ما آروم شدیم
هیچ وقت اون روزارو فراموش نمیکنم که صبح از اضطراب و دلشوره بیدار میشدم و حتی قرص های آرامبخشی که سپیده بهم داده بود هیچ وقت نخوردم آخه همش میترسیدم کسل و خواب آلودم کنه و پسر کوچولوم الان یه مامان پر انرژی میخواست که پا به پاش بدوه و بخنده
خدایا شکرت که پسرکم بازم برام شیرین زبونی میکنه و شکرت به خاطر همه داشته هام که شاید خودم هم ندونم جای شکر داره
تولد های هر شب
و رنگ انگشتی تو حموم
و بیرون رفتن ها
امیدوارم هیچ وقت همچین لحظه هایی رو دیگه هیچ وقت تجربه نکنیم و نه هیچ مامانی این روز ها رو نبینه
دوست دارم شیرین ترین اتفاق زندگیم