آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

پاییز 94 آیدین

وقتی مامان میشی هی باید خودت رو بزاری جای کوچولوت...واسه همین بچه میشی چون دائم باید خودت رو تو شرایط اون تجسم کنی و ببینی تا بفهمی اش...منم همیشه همه سعی ام رو کردم که این کار رو بکنم....یه جاهایی موفق هم شدم، مثل روز عاشورا که بین جمعیت و شلوغی نشستم و هم اندازه تو شدم و دیدم فقط پا میبینی و باید هم حوصله ات سر بره...مثل روزایی که میری دستشویی و همه لوله دستمال توالت رو خیس میکنی و حوله و در و دیورا و من تا میام جوش بیارم یادم میاد میخوای سعی کنی خودت یاد بگیری خودت رو بشوری و این طبیعیه که اولش همه جا خیس بشه...مثل خیلی وقت ها که تونستم و خیلی وقت ها که نتونستم و بعدش که علت یه کاری رو فهمیدم خودم رو سرزنش کردم که چرا بیشتر بچه نشدم که زو...
1 دی 1394

پارک ساعی آذر 94

وقتی بچه داری کیک برای هر مناسبتی و به هر شکلی که باشه ، تبدیل میشه به کیک تولد پر از شمع...مناسبت ها همه تولدی میشه و پر از هیجان و روشن کردن شمع و فوت کردن...حتی بی مناسبت هم کیک میخری که لحظانی پر از صدای جیغ و شادی و خنده رو تجربه کنی....میترسی این آخرین باری باشه که کوچولوت با شمع و فوت کردنش ذوق میکنه و از سری بعد بگه من دیگه بزرگ شدم!...چه جمله ترسناکی!!! 5 آذر تولد عمو امیر بود و برای شام رفتیم خونشون....و تو مسیر کیک هم خریدیم و منم یادم بود از خونه پر از شمعمون شمع هم ببرم...از من بیشتر سپیده عاشق هیجان های فوت کردن شمع توست   فرداش من و تو دوتایی...مهمون پارک ساعی بودیم و خیییلی لذت بردیم از زیبایی های پاییزی و بک...
17 آذر 1394

نیاوران آذر 94

گفته بودم همه رویای کودکانه مایی؟...گفته بودم دل ندارم بزرگ شدنت رو ببینم؟گفته بودم هرچی  بزرگتر میشی و کمتر دوبله لازم و همه میفهمنت بیشتر دلم میگیره؟...گفته بودم وقتی یه نفس یه داستان رو برامون تعریف میکنی من حواسم میره به روزهایی که با دو تا کلمه کوتاه یه دنیا حرف میزدی؟...گفته بودم وقتی تو بازی هات یه کلمه انگلیسی میگی...وقتی یه سوره کوتاه رو قاطی پاتی میخونی...همون لحظه که ذوق میکنم و بغلت میکنم و قربونت میرم...درســــــــت توی همون لحظه دلم یه دنیاااا میگیره که یه مرحله کودکی دیگه هم ورق خورد و رفت و دیگه برنمیگیرده؟...گفته بودم هر کلمه ای که قبلا اشتباه و شیرین میگفتی وقتی میشنوم دیگه درست تلفظش میکنی....یهو خنده از لبم میپره و غ...
10 آذر 1394

پارک ملت آبان 94

از اون شبی که تو بارون رفتیم پارک ملت و اون هوای مه آلود و درخت های زرد....بدحور دلم یه پارک ملت تو آفتاب میخواست...خوب اگه میخواستم منتظر محمد بمونم که وقت کنه و مارو ببره دیگه هیچ برگ زرد و نارنجی نمیموند و امسال بعد از سالها پاییز تهران رویایی بود...یه پاییز طلایی قبل از اومدن تو عاشق این بودم که پاییز رو بزنیم به جاده چالوس و دیزین...آخه تهران همیشه از شهریور ماه برگ ها به جای نارنجی و زرئ شدن خشک میشدن و شروع میکردن به ریختن ولی امسال پاییز تهران انقدر قشنگ بود که من تو غمرم همچین صحنه هایی ندیده بودم و حتی همه کوچه و پس کوچه ها قشنگ بود چه برسه به پارک ها و درخت های بزرگ و این شد که تصمیم گرفتم همه پارک هارو باهات برم و یه عا...
29 آبان 1394

نهمین سالگرد ازدواج

9 سال شد...اصلا باورم نمیشه....9 سال یه عمره و یه روز برام خیلی خیلی دور بود ولی حالا....به همین سرعت نه سال گذشته...الان دیگه باورم میشه به همین سرعت میشه 20 سال و باز به همین سرعت 20 سالگی تو خواهد شد...اونقدر زود که انگار همش یه خیال بوده...یه خیال شیرین دیشب هی از سرو کولم بالا میرفتی...موهام زیر دست و پات میموند و هی ببشگید!...آخرش گفتم ایدین توروخدا برو با اسباب بازی هات بازی کن و تو گفتی: مامان خیلی خوشحالم یه مامان خوشگل اینجا دارم...محمد ذوق تعریف پسرش از زنش رو کرد...ولی من ساکت نگاهت کردم....تو داری بزرگ میشی...اونقدر بزرگ که بدونی کجا باید چی بگی که کارت راه بیفته...اونقدر بزرگ که بتونی یه جمله بندی کامل با افعال درست داشته با...
20 آبان 1394

یه سفر یه روزه

گاهی زندگی ات شتاب میگیره...حس میکنی باید بدویی!!عجله داری و نمیدونی چرا...داری میرسی به جایی و نمیدونی وقتش بود یا نه...دوست داری زمان بایسته...دوست داری بیشتر وقت داشته باشی ولی...نمیدونی با اون وقت چطور بیشتر لذت ببری...چطور بیشتر حس کنی حال رو...لمس کنی زندگی رو ...بغل کنی خوشبختی رو... هر روز که بزرگتر میشی من بیشتر میفهمم آرزوی  ایستادن زمان یعنی چی ...بیشتر میفهمم حسرت بوی ناب بچگی از بغل تو یعنی چی...هرروز که کلمات قلبمه سلمبه جدیدی میزنی...بعد بغل کردنت و بوسیدنت و ذوق کردنت...دلم میگیره واسه اون روزهایی که با دو سه تا کلمه ساده یه عالمه حرف میزدی برامون...یه عالمه دوبله داشتم از اون چند کلمه... امسال پاییز با خودم...
15 آبان 1394
1973 10 17 ادامه مطلب

محرم 94

تو عالم بچگی من ماه محرم برام قشنگ بود...چون تا نیمه شب با دوستام میتونستیم بیرون باشیم و بدوییم و بازی کنیم و تماشا کنیم....با هم....اون موقع ها ماه محرم تو تابستون بود و تکیه های تو کوچه و خیابون....بدو بدو های ما مزاحم کسی نبود....میتونستیم با خیال راحت بدوییم و داد بزنیم و وقتی دسته از تکیه اومد بیرون وایسیم به تماشا...تو همون تماشا کردن ها فلسفه محرم رو هم فهمیدیم...بزرگتر شدیم و دنبال دسته میرفتیم...این بار بدون سرو صدا و با وقار بیشتری تماشا میکردیم و بعدها عزاداری...   سال اولی که بردمت حسینیه فقط دوماهه یودی...کولیک داشتی و جیغ میزدی و کل مدت تابت میدادیم...سال بعد یه پسرک یک سال و دوماهه شیرین...هنوز راه نمیرفتی و با ...
2 آبان 1394