یه مامان 31 ساله
خسته ای...از روز قبل یه عالمه بدو بدو داشتی برای تمیزکاری و از صبح هم دنبال آشپزی و الان درست چند دقیقه قبل از رفتن مهمون ها سرخوش از یه مهمونی پراز خاطره و شاد داری به این فکر میکنی که دیگه کمرت درد میکنه....بعد یهو یه جمله یه نوشته انقدر تورو بالا میبره و بالا که احساس سبکی میکنی....مثل پر
همه خستگیت در رفته و دیگه یادت نمیاد کمرت درد میکرده....و بعدش یاد چیزای دیگه ای میفتی که باید به خاطرشون بارها خدارو شکر کرد
دیشب جشن تولدم بود و روی پاکتی که بابا و مامانم بهم دادن یه نوشته بود که منو به اوج رسوند....از ته قلبم لبخندی رو لبهام اومد و خیلی خیلی خوشحال شدم...خیلی زیاد
برای تولدت تنها آرزویی که میتوانیم بکنیم این است که در در آینده آنقدری از "آیدین"راضی باشی که ما از "تو" راضی هستیم....."دوستت داریم-تولدت مبارک"
بعد از رفتن مهمون ها بارها و بارها خوندمش و چشمام بارونی شد.....
خدایا ممنونم که پدر و مادرم ازم راضی هستن
خدایا ممنونم که خانواده همسرم انقدر مهربونن که حتی مهمونی کنسل شده هفته پیش رو باروی باز قبول میکنن تا خوانواده من هم بتونن بیان و هدیه ای برام میخرن که حتی برای عزیزانشون ندیدم بخرن
خدایا ممنونم خواهر شوهرهای گلی دارم که حتی میدونن چی بهم میاد و هرچی خودشون آرزو دارن درست با همون سلیقه عالی برام انتخاب میکنن
خدایا ممنونم که خواهر و شوهرخواهرم انقدر به پسرک شیطونم لطف دارن که هرباربرای خوشحالیش با یک یا چند ماشین میان خونمون.....کاری که شوهرخواهرم برای بچه های خواهرش نمیکنه
خدایا ممنونم که برادر ماهی دارم که حتی با اینکه میگه نمیدونه باید برای یه خانوم چی بخره و حتی یک هفته ست که مرخصی گرفته تا برای امتحان هاش بخونه باز میره برای خرید کادو تولد خواهرش و انقدر زیبا انتخاب میکنه و برای پسرکم یه عالمه کارتون جدید میاره
خدایا خیییلی ممنونم برای این جمع شاد که همیشه با همند و به هم مهربون و با گذشت
الهی شکرت
تولد من هفته پیش بود....6 دی
میخواستم بدون اینکه به کسی بگم قراره جشن تولد داشته باشیم همه رو روز قبل یعنی جمعه شب دعوت کنم خونمون....ولی بابا اینا گفتن نمیتونن بیان و بعد که فهمیدن برای تولدم بوده گفتن اگه بندازی هفته بعد میایم و من هم با سپیده خوبم و مهناز و مامانی مهربون تماس گرفتم و اونا هم قبول کردن که کنسل بشه برای هفته بعد تا همه باشن
و این هم ظهر روز جمعه و سورپرایز محمد عزیزم
جمعه خوبی رو با هم داشتیم و تو هم خیلی شیطونی کردی
و شنبه شب هم بابا کیک خرید تا روز تولدم شمع فوت کرده باشم....حالا نمیدونم اصلا من هم فوت کردم یا نه؟!!
و مهمونی هفته بعد که سپیده مهربونم چهار شنیه اومد دنبالت و بردت تا من تمیزکاری هامو شروع کنم.....و طبق معمول انقدر دلم برات تنگ شد که وقتی تو آشپزخونه بودم و چشمم خورد به توماس متلاشی شده کارامو ول کردم و افتادم به تعمیرات...کارم که تموم شد و یه چرخدنده هم دراوردم تا بدون باطری چرخ ها بچرخه و این یعنی همون چیزی که تو میخواهی،یهو دیدم یه قطعه کوچیک نیست که کار به خالی کردن کیسه جاروبرقی هم کشید تا قیافه توماست خوشگل باشه....و این هم ذوق زدگی تو که خستگی آدمو در میکنه
این هم فیلم ارسطو که سپیده برات آورد و فعلا خیلی محبوبه و محمد هم خوشحاله که با هم نگاه میکنین...سپیده دوباره صبح جمعه با عمو امیر مهربون اومدن دنبالت و بردنت گردش و با یه عالمه خوراکی که گویا خرید خودت بوده آوردنت....من واااااقعا ممنونشونم
و بازی با دو توماس عزیز
این هم جمعه شب قبل از رسیدن مهمون ها
اینجا قبل از شامه و عاااشق این ماهی ها شده بودی.....از یه کارت هم کلی خندیدیدم
تو بشقاب مامان جون یه تیکه ژله بود که توش یه تیکه ماهی هم بود....رفتی با دست کل ژله رو برداشتی که جای ماهی اینجا نیست و بردی انداختی تو ظرف....انگار واقعا ماهی بیرون از تنگ مونده بود
و کل مدت شام اون چنگال کشیدن سالاد دستت بود و باهاش همه چی رو بلند میکردی و آآآی حال میکردی...حتی تو عکس انداختن و شمع فوت کردن هم ول کنش نبودی....به قول مهناز انگار شمع فوت کردن وظیفته....تا روشن میدیدی میدویدی و فوت میکردی و باز میرفتی سراغ کارت...حتی یک بار هم نگاه نگردی به دوربین...
دیشب بعد از رفتن مهمون ها حس کردم چقـــــــــدر تک تکشون رو دوست دارم..... عمو...عمه....مامان...بابا...مهین...محسن...مهناز....سپیده...عمو امیر و عمو داوود
احساس کردم گاهی خدا یه تعمتهایی رو بهمون داده که انقدر جلو چشمته نمیبینیش....فکر میکنی عادیه ولی نیست
خیلی ازدواج های فامیلی رو دیدم که بعدش نسبت ها کمرنگ شدن و حتی رفت و آمد ها از بین رفته.....وازه خاله و عمه تو اسم مادر شوهر حل شده....دوست هایی که قبلا دختر دایی و دخترعمه و دختر خاله بودن و صمیمی و همراز ،حالا دشمن شدن چون الان دیگه خواهر شوهر و زن داداشن!!!
خدایا ممنونم برای این موهبت و ممنونم برای این صمیمیت و ممنونم از قلب های مهربونی که یکجا برام جمعشون کردی
همین سه شنبه، ماما و بابا و مهین و عمه و عمو و سپیده و مهناز عازم مشهدن و من خیییییییییییلی براشون خوشحالم....خیییلی زیاد
میدونم خیلی بهشون خوش میگذره...امیدوارم به سلامتی و دل خوش برن و برگردن
و آرزوی تولد من نیت قلبی تک تک عزیزانم بود....و اینکه همیشه بخندی و شاد باشی پسرکم