آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

جزیره جوجه ای!

1397/7/13 16:41
نویسنده : مامان مریم
6,216 بازدید
اشتراک گذاری

اسمش رو گذاشته بودم پشمک.. آخه سفید بود، بازیگوش بود و خیلی دوست داشتنی، همون ماه اول فهمیده بودم اشتباه کردم و حیوون خونگی نگه داشتن چقدر مسئولیت داره ولی کاری بود که کرده بودم...پشمک یکم که بزرگتر شد دیگه وقتی تنهاش میزاشتم و میرفتم بیرون مثلا خونه مامانم آروم نمیموند! جز این پیشی کوچولو یه لاک پشت هم داشتم همزمان با هم...لاکی از پشمک فرار میکرد و زیر راحتی ها بود همیشه!

نمی‌خوام بگم تهش چی شد!

ولی پشمک مرد! تو دستای خودم...بعد از اینکه از مطب دامپزشکی آوردیمش و بدنش تحمل آمپول رو نداشت...با محمد بردیم خاکش کردیم...با عروسکش و هنوز بعد از ده سال هربار از اون خیابون که پشمک رو تو فضای سبز پای اون درخت کاج خاک کردیم رد بشیم هردو میگیم ...سلام پشمک!

و هفته بعد لاکی رو بردیم رامسر و تو یه رودخونه آزاد کردیم تا همچین اتفاقی تکرار نشه...

اینا رو گفتم که بدونی چرا هربار خرگوش خواستی نخریدم...چرا هربار همستر خواستی گفتم نه...

ولی...وقتی جوجه رنگی میخواستی...درکنار نه گفتن ها به خودم میگفتم حق نداری!

میدونستم اون جوجه ها گناه دارن...میدونستم تو بچه ای و ناخواسته ممکنه آزارش بدی...و می‌دونستم اگه هیچ کس اون جوجه رنگی هارو نخره با اون وضعیت خشن اونا رو رنگی نمیکنن و نمی‌فروشند!

رفتم یه سرچی درباره شون زدم و فهمیدم تو مرغداری ها جوجه ها بعد از تولد غربال میشن و جوجه مرغ ها نگه داشته میشن اما جوجه خروس ها همون روز اول کشته میشن و چرخ میشن و غذای مرغ ها!

و نهایت خوشبختی شون اینه که رنگی بشن و اسباب بازی بچه ها!

اینا رو گفتم تا بدونی با توجه به حمایت شدیدم از حیوانات و محیط زیست چرا بلاخره برات جوجه خریدم ولی....قبل از سرچ و دلیل و برهان...بزرگترین علتی که خودم رو قانع کردم و برات جوجه خریدم این بود که من خیلی آدم

خاطره بازیم!

من تو بچگی هام جوجه رنگی داشتم..و میدونستم چه حس شیرینی داره...نمیتونستم تورو محروم کنم!

حالا که نمیشه تو خونه سگ و گربه و خرگوش و حتی درخواست های عجیب تر تو یعنی عقاب و تمساح! نگه داریم!

خوب جوجه که میشد...گرچه بازم میدونستم با اون همه حساسیت و ذات نگران و حیوان دوست من ، گور خودم رو کندم!

بله...و اینگونه این واگویه های ذهنی من با من بود تا روزی که یک تجریش گردی ساده به بازگشت با دوتا جوجه منجر شد!



اسم شون رو خودت انتخاب کردی...جوجک و فندق

جوجک سبزه و فندق زرده























همون طور که تو عکس ها میبینی خاطرات خوبی هم باهاشون داشتی...یک ماه با ما بودند گرچه من وااااقعا اذیت شدم چون دایم مواظب بودم اذیت نشن..تو بازی هات آسیب نبینند..هرشب جعبه شون رو پاکسازی میکردم و غذای مخصوص می‌خریدم و در کنارش هرروز سبزیجات و پلوی پخته‌شده میدادم...متوجه شدیم زرشک پلو دوست دارن و کاهو و خیییلی ذرت پخته!!


روزی یکبار می‌آوردیم رو کانتر که آفتاب بگیرند و یا تو راه پله!

حموم کردن و سشوار بعدش!











تو عکس پایینی جوجک دستت بود میخواستی بزاری تو جعبه که پات سر خورد و درحالی که جوجک دستت بود رفتی تو جعبه!

پای جوجک انگار آسیب دید چون لنگ میزد و من کلی گریه کردم!

چند ساعت جدا بهش رسیدم و چند روز لنگ زد تا خوب شد...همش یاد جوجه خودم میفتادن که مرد!

نمی‌خواستم تجربه تو با مرگ جوجه ها تموم بشه...تو ذهنم بود تو سفر بعدی ببریم به یه خونه روستایی بدیم شون...گرچه قانع کردن تو سخت بود ولی جوجه ها بزرگ شده بودند و تو جعبه نمیموندن و دوبار جعبه رو بزرگ کردیم و باز موفق میشدن بپرن بیرون





هزار تا سناریو برای پایان این تجربه تو ذهنم بالا پایین سد...و بهترینش تجربه لاکی بود...بازگشت به طبیعت....و بلاخره رفتیم شمال...جوجه ها هم تو جعبه با تو صندلی عقب بودن...همه راه نگران شون بودم که تکون های ماشین و پیچ های جاده اذیت شون نکنه و‌بلاخره سلامت رسیدن

روز اولی که تو حیاط ویلا آزاد بودند خیییلی جالب بود...هیجان شون و از همه بهتر اینکه وقتی لای علف ها ملخ می‌دیدند و هم میخواستن شکار کنند و هم چون تا حالا ندیده بودند جیغ می‌زدند و فرار می‌کردند

سرایدار ویلا وقتی فهمید می‌خوایم جوجه هارو بدیم به یه خونه روستایی و قرار نیست برگردن تهران گفت خودش هم می‌تونه نگه داره و تو خونه اش مرغ و خروس و جوجه داره...خونه اش تو روستا بود

شب برگشت وقتی فهمیدی قرار نیست جوجه ها باهات بیان گریه کردی ولی من برات آوردم شون تا برای بار آخر خداحافظی کنی و بهت گفتم که خودت هم دیدی این چند روز چقدر اینجا بهشون خوش گذشت و حتی شبها دیگه جعبه نمیموندن... وقتی من و محمد بردیم جوجه هارو گذاشتیم توی جعبه تو موتورخونه تا صبح سرایدار بیاد و ببره ناخودآگاه ما هم زدیم زیر گریه!

ما هم بهشون عادت کرده بودیم

ولی گناه داشتن...اونا جاشون آپارتمان نبود و بهتر بود تو خاطره خداحافظی داشته باشی تا خاطره مرگ





وقتی گریه ات گرفت بهت گفتم برات جوجه خریدم چون منم وقتی بچه بودم مامانم برام خریده بود و میدونستم چقدر خاطرات قشنگی برات درست میشه

یهو گریه رو بیخیال شدی و گفتی چی؟

گفتم وقتی تو هم بزرگ بشی میتونی این خاطره رو برای بچه هات تعریف کنی

دوهفته قبل برات کارتون اینساید اوت (درون و بیرون) رو دانلود کرده بودم و خیلی دوسش داشتی...بهم گفتی یعنی من الان یه جزیره جوجه ای دارم؟منطورت توی ذهنت بود

گفتم اره...و اینجوری بیخیال گریه شدی...

فکر کنم این بهترین پایانی میشد که برای جوجه های رنگی میشه رقم زد...نه؟










 

پسندها (15)

نظرات (8)

مامان آیسلمامان آیسل
13 مهر 97 21:39
واییی منم خاطره جوجه و پیشی و مرغ و خروسی از بچگیام دارم...و دقیقن به همین خاطر برای دخترم ی مدت خیلی کم هم باشه اردک و جوجه گرفتم...حداقل ی حیوون رو از نزدیک لمس کنه و بهش غذا بده....و منم شدیدن حیوون دوستم و خیلییی دلواپس حیوونی میشم که مسئولشم...عالییی بود پستتونمحبت
مامان مریم
پاسخ
دقیقا درست متوجه شدید حسن رو از اینکه دوست دارم بچه ها حیوون خونگی داشته باشن تا در قبالش حس مسئولیت کنن مواظبش باشن بهش غذا بدن و حتی تفریحش رو تامین کنن و دقیقا این قسمتش که ما در مقابل اون موجود زنده نباید بی تفاوت باشیم و به چشم اسباب بازی بهش نگاه کنیم هم هم عقیده ایمآرام

خوشحالم آیسل قشنگم هم تجربه اش کرده و ممنونم از محبت تونمحبت
مامان صدرامامان صدرا
15 مهر 97 15:09
غصه دار بود😢😢
مامان مریم
پاسخ
درست میگید...تازه نگفتم که برای پشمک چقدر گریه کردیم و برای جوجه ها هنوزم زنگ می‌زنیم و جویای احوالیمخطا
عمه فروغعمه فروغ
16 مهر 97 10:48
سلام مریمی عزیزممحبتدوست خوب منبغلخوبین؟
به به چه خوب و عالی خوشحالم که تجربه خوب و شیرینی رو تجربه کرده گل پسرمونآرام
تولدش هم با 2 روز تاخیر مبارک ان شالله که همیشه در کنارتون و زیر سایتون شاد و سلامت باشه محبتو همیشه همین طور از ته دل بخندهبغل
امروز هم روز جهانی کودکه،روزش مبارک گل
مامان مریم
پاسخ
سلام فروغ خووووبممممممحبت
مرسی عزیییزمممم...همیشه تولد آیدین یادته یک دنیا سپااااس دوست گلمبوس
برای همه آرزوهای زیباترین هم خیلی متشکرم ...خیلی عزیزی خانومیبغل
مامان زهرهمامان زهره
4 دی 97 9:34
وااااااااااااااای عجب عکسای باحاااااااااااااالی. ولی همش یه طرف اونجایی که شلوار پاشون کرده هم یه طرف یعنی من غش کردم از خندهخنده
مامان مریم
پاسخ
😅😆
مامان کیانا و صدرامامان کیانا و صدرا
4 بهمن 97 13:46
سلام عزیزم.کلی حال کردم پستتو خوندم ببوس آیدین عزیزمو دلم براش تنگیده بود.قربوووونتتتت😘
مامان مریم
پاسخ
سلام عزیزممم...منم دلم تنگ شده بود ...فدااات🤩
ریحانهریحانه
26 خرداد 98 20:25
لطفا دنبالم کنید
مامان مریم
پاسخ
😍
مامان سودهمامان سوده
28 بهمن 98 19:05
بعد از مدتها امدم اینجا و دیدم شما هم دیگه نیستین... چقدر دلم گرفت
مامان مریم
پاسخ
سلام سوده جانم خوبی عزیزم... آره غم انگیزه خلوت شدن اینجا
مامان ریحانهمامان ریحانه
17 فروردین 99 21:53
سلام مریم جونم خوبی عزیزم 
آیدین گلم حالش خوبه 
سال نو مبارک باشه انشالله سال خوبی داشته باشید 
خیلی دلم براتون تنگ شده بود گفتم حالتونو بپرسم انشالله که هر جا که هستید خوش باشید دوست گلم دوست دارم می بوسمت 😍😍😍😘😘😘
مامان مریم
پاسخ
سلام ریحانه جانم ممنونم از این همه محبت و همراهی چقدر خوشحال شدم از خوندن کامنتت عزیزم❤️