جادو
دریا بودیم...صدای موج ها...صدای بازی کردن کودکانه تو...و باز هم صدای موج ها...دوساعتی میشد که حسابی شنا کرده بودیم...من و محمد واقعا خسته شده بودیم و محمد لب ساحل، آفتاب میگرفت و من درست تو تلاقی پیوند موج ها و شن های ساحل با نیم تنه ای که تو آب بود و دست هایی که میرفت تو آب و با یک مشت سنگ براق میومد بیرون برای خودم یه سرگرمی جالب پیدا کرده بودم...جمع کردن سنگ های زیبا....تو خستگی ناپذیر هنوز هم توی آب بودی و ماهی های کوچولو دوروبرت و هنوز بعد از دوساعت برات جالب بود این موج های آروم و ماهی های ترسو...
حداقل نیم ساعتی با وسواس زیاد سنگ جمع کردم...دست هام بارها پر از سنگ بالا میومد ولی از هر چندبار شاید فقط یه سنگ کوچولو انتخاب میشد برای جدایی از دریا و اومدن با ما...
بلاخره بعد از دوساعت و نیم از دریا دل کندیم و برگشتیم که لباس بپوشیم و من با گنجینه کوچولوم ...
خیییلی قشنگ بودن...رنگی رنگی و براق...هر کدوم یک شکل متمایز از بقیه و هر کدوم قشنگ تر از اون یکی...برگشتیم ویلا و با هیجان رفتم سراغ سنگ های قشنگم...میدونی چی شد!؟
دیگه قشنگ نبودن...یه جوری بی روح که انگار هیچ وقت از اول هم قشنگ نبودند...ساعت های دوش گرفتن و ناهار خوردن و بیدار شدن حس شدید سوختگی پوستم که تازه بعد از حموم قرمزی و داغی وحشتناکش نمود پیدا کرد به علتش فکر میکردم...اون سنگ ها ..مثل جادویی که دریا مسببش بود و با جدا شدن از دریا جادو تموم شد!
ولی در حقیقت جادویی درکار نبود...فقط یه قانون کوچولو...اون سنگ ها تا وقتی خیس و براق بودن قشنگ بودن و وقتی خشک شدن جادو تموم شد....مثل ما آدم ها... ما آدم ها تا وقتی لبخند میزنیم، تاوقتی چشم هامون شوق و شادی داره، تا وقتی مهربونیم قشنگیم..اگه این احساسات و این مهر تو دل و نگاه مون نباشه میتونیم نه تنها قشنگ نباشیم بلکه وحشتناک هم باشیم...این موضوع منو مدت ها درگیر کرده بود...هرروز بهش فکر میکردم که چطور همون سنگ هایی که با اون همه ذوق جمع کردم شون چون خیییلی قشنگ بودن وقتی خشک شدن از چشمم افتادند....و بعد دیدم انتخاب اون سنگ ها مثل انتخاب آدم هاست...تو مترو به آدمی لبخند میزنیم که بهمون لبخند زده باشه ...تو اتوبوس به کسی که جاش رو به یه سالمند داده همه لبخند میزنن...تو خیابون به یک زن باردار همه لبخند میزنن...به بچه ها...به پاکی...به عشق...
این هاله مهربونی همون خیسی دریا رو سنگ هاست که قشنگی هدیه میده....کاش همیشه خیس باشیم...
یه سفر شیرین تو اردیبهشت دوست داشتنی
بادبادک بازی که ما بیشتر از تو هیجان زده میشیم
هربار بادبادک میبینم یاد کتاب بادبادک باز خالد حسینی میفتم...بزرگ شدی بخونش
صبحونه های تو این ایوون بهترینن
و پسرم فارق التحصیل شد😁
بلاخره امسال موفق شدم بهت میوه های بهار و تابستون رو بدم...و شوقم آنقدر زیاد بود که تا مدت ها عکس میگرفتم..
بهترین لحظاتی که ازت سراغ دارم شبهاست
هنوز زودتر از ما میخوابی تا عادتش از سرت نیفته...و هربار آخر شب قبل از خواب میام بهت سر بزنم حس میکنم از همیشه بیشتر دوست دارم...معصوم ترین حالات رو داری...
و دومین سفر بعد از ماه رمضون
میشه از همه دنیا سهم تو خیلی کوچولو باشه
انقدر کوچولو که به چشم کسی نیاد
ولی میشه تو همون وسعت اندک، چیزهای بزرگی پیدا کنی
سلامتی ، عشق ، ایمان
خوشبختی تو همین چیزهای ساده ست که چون بعد ندارن گاهی نمیبینی
ولی تو ببین
با چشم دل ببین
بچه بمون که دلخوشی هات کوچیک تر و دست یافتنی تره...