آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

خواهرانه های مادرانه

1397/1/12 20:11
نویسنده : مامان مریم
2,141 بازدید
اشتراک گذاری
داشتم آرامشی رو مزمزه میکردم که شش سال بود نه که گم بشه، ولی کمرنگ شده بود....دقیقا از به دنیا اومدن تو!
حتی نمیگم از بارداری...چون همه بارداری عین خواب گذشت...حتی سخت هم نبود...هنوز من مریم کوچولو بودم...هنوز شیطنت میکردم...هنوز هات داگ میخوردم با کوکا! هنوز پله هارو دوتا یکی میکردم...که تا به دنیا اومدنت جز اون اضافه وزن کذایی هیچ محدودیتی برام درست نکردی!
ولی درست با به دنیا اومدنت تازه فهمیدم اون بهشتی که نویدش رو به خاطر تو بهم دادن چه تاوانی داشته!
آره داشتم میگفتم...کجا بودم!؟!....آهان، بعد از شش سال از به دنیا اومدنت...بعد از شش سال پر از تنش و استرس و نگرانی ... بلاخره به یه آرامشی رسیده بودم...تو توی بهترین دوره تربیتی که داشتی بودی... آروم آرووووم...من وقت زیادتری داشتم جز مادر بودن ،مریم باشم!
هرروز یه فیلم نگاه میکردم و هفته ای یک کتاب تموم میکردم...باشگاه رفتنم بی هیچ غیبتی غذای روحم بود...با تو مشق هات رو تموم میکردیم و برات کتاب میخوندم و بازی میکردیم و تو خیییلی آروم و‌ شیرین و بی تنش...و وقتی من و تو آرومیم... محمد هم رو ابرهاست و آرامش ما آرامش اونه...حتی از مرحله استقلال تو خواب شب هم رد شده بودی و هرشب راس ساعت ۸:۳۰ با یه شب بخیر شیرین میرفتی تو اتاقت و فقط میگفتی بیا بوس شب بخیرم رو بده و برو....و من بعد از بوسیدنت که از اتاقت میومدم بیرون،باورم نمیشد دلم حتی برای همین ماه پیش که باید پیشت میموندم تا خوابت ببره هم تنگ شده باشه.‌.‌

اووووف چقدر مقدمه چیدم....آره آره... تو همین آرامش شیرین غوطه ور بودم که....
یه شب محسن پیام داد فردا هستی یه سر بیام پیشت!؟
فکر کنم آرامش از همونجا پر کشید!
گفتم آره حتما....ولی با همه محجوبیتی که هیچ وقت تا طرف مقابلم نخواد ازش سوالی نمیپرسم...به خاطر همون آرامش پر کشیده پرسیدم چیزی شده! آخه نگران شدم!
گفت نه...مگه باید چیزی بشه یه برادر به خواهرش سر بزنه و منم گفتم قدمت رو چشم...ولی....

لازمه بگم تا صبح نخوابیدم؟
هزار تا سناریو جلوی چشمم بود...اولیش اینکه نکنه عاشق شده؟
ولی زود خط زدمش آخه همین ماه پیش حرف از ازدواج برای دوسال بعدی زده بود

فکرم رفت به مامان...به بابا...به مهین و حتی خودم!
صبح که اومد و بعد از حرف های معمولی و یه چایی خواهر و برادری گفت مقدمه بچینم یا برم سر اصل مطلب...گفتم فقط بگو!
درست از همون لحظه که گفت امر خیره، درست همون دقیقه یکی منو هل داد! یکی منی که بیست و پنج سال خواب بودم رو هول داد...آخه من هنوز تو بچگی هاش گیر کرده بودم...
همه دقایقی که حرف زدیم و برام از دلدارش گفت...همه اون لحظاتی که قرار گذاشتیم من برم پیش مامان بابا و خبرشون کنم...همه اون ثانیه ها تا وقتی بره...من دنبال اون آرامش گم شده بودم...لای تپش های هیجانی قلبم...لای نبضی که انگار آروم نمیگرفت....وقتی رفت فهمیدم جز اسم دلدار هیچی نپرسیدم که البته اگه حواسم هم سرجاش بود نمیپرسیدم!
خوب من مریمم...اونم می دونه که من مریمم که اومده پیشم!

روزی که با یه کیک کوچولو رفتم خونه مامان اینا و استرس همه مسافت خونه خودم تا اونجا که هردو خونه باشند...دری که باز شد و چشم های شوکه ای که عادت نداشتن منو اون ساعت صبح تنها اونجا ببینن...دقایقی که براشون حرف زدم و چه ساده فکر میکردم بعد از اینکه دیگه این یه راز نبود آرامش گمشده من برمیگرده...ولی برنگشت...

سه روز بعد که رفتم و به خونه عروس زنگ زدیم و قرار گذاشتیم برای هفته بعد...و پنج شنبه ای که من و مامان و محسن رفتیم و دخترکی که دل داداش کوچولوم رو برده دیدم و باز اون آرامش گمشده...چرا برنمیگشت!؟
این دخترک شیرین و محجوب که ترس نداره!؟کسی قرار نیست دل مهربون داداش منو بشکنه... برگرد بزار منم قرار بگیرم...
دوهفته بعد با مامان و بابا و مهین و محسن...این بار خانوادگی رفتیم خواستگاری...یه خانواده خوب که صداقت و پاکی شون حتی دل یه پدر نگران رو آروم کرد... پس من چمه!؟
تو این یک ماه که محسن تنها اومد خونه من تا روز بله برون که یه جمع بزرگ ۱۷ نفره رفتیم خونه عروس...من بودم و اشک هایی که منتظر یه خلوت کوچولو بود تا بیاد....همه بچگی محسن از روزی که مامان از بیمارستان با یه قنداق کوچولو اومد ..از روزی که عروسک مومشکی که هرشب زیر لحافی که مامان دوخته بود میخوابوندم ، یهو فراموش شد و جاش پسرکی داشتم که نی نی لای لایش رو بین سطر به سطر مشق هام تکون میدادم...اولین باری که روی پاهام بالا بردمش و انداختمش!
اولین باری که لباس هایی که مامان تنش کرده بود درآوردم و خودم براش ترکیب رنگ ست کردم و پوشوندم...اولین باری که خودم حمومش کردم و اولین باری که قبل از مدرسه بهش سرمشق دادم و روزهایی که با مامان سر اینکه کی بره جلسات اولیا مربیان مدرسه اش چونه میزدیم...آخه خیلی حس افتخار داشت حرف های معلم هاش...
کنکور دادنش...روز قبل از کنکور تو فوتبال زمین خوردنش و با پای لنگ رتبه بالا آوردنش...شب عروسی من که غصه خورده بود...روزی که تعریف کرد بعد از ازدواج من چقدر گریه کرده و من تا سالها بعد با یادآوری پسرکی که جای خالی خواهرش رو دیده و اشک ریخته گریه ها کردم...

نمیدونم تو اون یک ماهی که محسن دنبال انگشتر نشون و خرید بله برون چشم هاش می‌خندید من چقدر گریه کردم... ولی میدونم حداقل هربار ظرف میشستم تهش همه صورتم خیس بود...هربار تنها پیاده روی کردم و حتی هربار تو ماشین صدای ضبط بود و... من و خاطرات...
یه عالمه جمله تو سرم آماده بود که به عروسک محسن بگم...یه عالمه حس خواهرانه برای برادری که انگار رسالتی داشت به این دنیا اومدنش...محسن رسالتش خوب بودن و مهربونی کردن بوده و هست...
روز بله برون....وقتی همه مهمون ها رفتن...وقتی من آخرین نفری بودم که تو سالن خونه دلدار محسن مونده بودم...بغلش کردم...وقتی بغلش کردم متوجه یه حس جدیدی شدم که همه اون جملات آماده شده از ذهنم پرکشید....
ذهنم که خالی شد، حس همون لحظم پررنگ شد...تو گوشش گفتم ... خیلی دوست دارم...
همین.... خودشه... آرامش گمشده ام برگشت..
توی راه پله خونه دلدار درکمال تعجبم میدیدم که آرامشی که یک ماه بود رفته بود , الان پرررنگ تر با من بود...

































نمیدونم برای من ازدواج محسن انقدر بحران بود یا برای همه اعضای خانواده اینجور بوده؟
یعنی ازدواج منم برای اونا این شکلی بوده؟
تازه شاید بیشتر... چون من اولین عضو خانواده بودم که ازدواج جدامون کرد...
نمیدونم این حس مادرانه ای که به محسن داشتم انقدر باعث سخت شدن هضم کردن ازدواجش بود؟
یا اینکه همش نگران بودم دل کوچولوی داداشم رو بشکنن؟
یا شاید چون موجودی که تولد تا بزرگ شدنش رو مو به مو به خاطر دارم، ازدواجش بهم حس پیر شدن میده!
ولی...واقعا حس میکردم یکی منو هل داده...یکی بهم گفته آهااااای...این پسرکی که انقدر بزرگ شده که بهت حس امنیت داده و خیالت رو راحت کرده...دیگه پسرک نیست!
مرد شده....بزرگ شده
آخه همه حمایت هاش هم نمیتونست این حس بزرگ شدن رو بهم القا کنه
محسن مهربونم...محسن خوبم...داداش کوچولوی شیرینم که بچگی هامو رنگ دادی... ازدواجت مبارک...برات از ته دل زیباترین هارو آرزو میکنم کنار دلدار شیرینت که وقتی بهش گفتم دوست دارم...واقعا حسم رو گفتم و مهرش به دلم نشسته❤️







پسندها (17)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (13)