آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

شش سالگی شیرین

1396/8/24 1:50
نویسنده : مامان مریم
823 بازدید
اشتراک گذاری

کی گفته همیشه بچه ها از بزرگتر ها یاد میگیرن؟
کی گفته همیشه بچه ها بچگی میکنن و اشتباه میکنن و بزرگ ترها عاقلن و درست برخورد و انتخاب میکنن؟
کی گفته ما آدم بزرگ ها کامل و بی نقصیم و شما بچه ها باید به حرف ما گوش کنید تا یاد بگیرید؟
حداقل خود تو بارها به من یاد دادی که من اشتباه میکنم، که تو می تونی بهتر فکر کنی، که منم یه آدمم با اشتباهاتی که با من هست و تو می تونی باعث بشی بهش فکر کنم، که تو بزرگم میکنی کوچولویی که یه روز بهترین آدم بزرگی میشی که دنیا به خودش دیده


اولین باری که اومدی و بهم گفتی دندونم درد میکنه انگار دنیا آوار شد رو سرم....آخه از همون اولین دندونی که درآوردی من بودم و یه تیکه پنبه و سر تو روی زانوهام و هنوز بیست تا دندون کامل نشده بود که مسواک زدن تحت هر شرایطی حتی سفر یک روزه جزو برنامه های قبل از خواب بود تا اونجا که قبل از سه سالگی اگه خوابت میبرد و میگفتم بریم تختت میگفتی آخه مسواک نزدم که...
خلاصه زود بهت گفتم کدوم دندونت و دندون جلوی پایین رو نشونم دادی
همه سفید و یک دست و بهش دست که زدم....خدای من....لق بود!
باورم نمی شد....با دقت بیشتر که نگاه کردم دیدم دندون جدید هم داره پشتش درمیاد
و اینگونه شد که بزرگ شدی...خوب باهاش مدارا کردی تا کاااامل لق شد و بعد یک روز که از سفر دو روزه برگشته بودیم و هرسه دوش گرفته بودیم....بهت گفتم میخوای قبل از اینکه پیتزا برسه دندونت رو بکنم که راحت غذا بخوری و موافقت کردی و منم کندمش
یک هفته ده روز بعد دومین دندون لق شد ولی این بار شل شده بود و میترسیدی بکنم...موقع مسواک شب کلی غر زدی و منم وقتی داشتم دور دهنت رو بعد از مسواک میشستم که بری بخوابی دستم خورد به دندونت و این بار شاکی شدی و داد میزدی سرم!
هرچی می‌خواستم توضیح بدم که عمدی نبود چون قبلش چند بار گفته بودم بزار اینم بکنم که راحت بشی باور نمی کردی و هی میگفتی تو می خواستی بکنیش و گریهههههه!
میدونستم ساعت خوابت رد شده و بهانه میگیری و چون اصلا گوش نمیدادی به حرف هام منم شاکی شدم و صدام رفت بالا که دیگه بسه شورش رو درآوردی برو تختت شب بخیر!
تو هم رفتی و منم رفتم نمازم رو خوندم و صدای تخت و پهلو به پهلو شدنت میومد...بعد از نماز از اینکه صدام رو بالا برده بودم ناراحت بودم خصوصا اینکه اصولا قبل از خواب برات کتاب میخونم و خیلی اعتقاد دارم که شب ها با بوسه و خنده بخوابی و صبح ها هم حتما با شادی و بوسه بیدار بشی.... واسه همین اومدم اتاقت و بوسیدمت و گفتم خوب بخوابی پیشی کوچولو و برگشتم تو هال
یک ربع بعد از اتاقت اومدی بیرون و تا خواستم بگم دیر شده و فردا سخت بیدار میشی اومدی کنارم و گفتی چرا بزرگتر ها ما بچه هارو اذیت میکنن؟!
گفتم بزرگ تر ها بچه هارو اذیت میکنن یا بچه ها بزرگ ترها رو؟
گفتم ببینم مگه پریروز صبح مهد رفتنی وقتی داشتی دکمه هات رو میبستی انگشتت تو چشم من نرفت؟
یادته چقدر اشک از چشمم اومد و تا چند دقیقه جایی رو نمی دیدم و تا ظهر هم قرمز بود؟!
ولی من هیچی به تو نگفتم و وقتی تو عذرخواهی کردی بهت گفتم اشکال نداره این فقط یه اتفاق بود....اما تو الان هرچی من عذرخواهی کردم فقط داد زدی !



و تو چیزی گفتی که ساعت ها بهش فکر کردم.....
گفتی باشه...ولی شما بزرگترها می دونین وقتی سر ما بچه ها داد میزنید ما کوچولو هستیم و ما می‌ترسیم....
چند ثانیه فقط نگاهت کردم...بغض کرده بودم....خدا شاهده که من چقدر سعی میکنم برای تو بهترین باشم،که کودکی ات زیبا و پر از خاطره شیرین و در امنیت بگذره...که بهترین لقب هارو بهت میدم و با اونا صدات میکنم...که حتی یکبار بهت گفتم فرشته خونه ما و تو خندیدی که من پسرم!؟ فرشته ها دخترن!!!
یهو بغلت کردم و گفتم قربون دلت برم که ترسیده....ببخشید تو درست میگی من اشتباه کردم....عذرخواهی منو قبول میکنی؟
و تو با یه لبخند شیرین و راضی گفتی بله و بعد از شب بخیر دوباره رفتی اتاقت و من تا ساعت ها با خودم فکر میکردم که چه با اعتماد به نفس برات داستان چشم من و انگشت تو رو مثال زدم که بهت بگم من چه بزرگوارم که همیشه میبخشمت و تو چه ساده و کوتاه بهم یاد دادی چقدر کوته فکرم!
 


و بلاخره در شش سالگی تونستم بهت شیر بدم و به حدی از این موضوع خوشحالم که هنوز بعد از چند ماه شعف و ذوق من تمامی نداره

 

 


و اندر احوالات شش سالگی استقلال کامل در غذا خوردن
خوب درسته از سه سالگی مستقل غذا میخوردی ولی لقمه گرفتن و سرلاک که حالت شل داره رو هنوز کار من بود که هردو رو الان مستقل شدی

 

 

 

 


این بین گاهی یاد قدیم ها هم میفتیم

 

 

 

 

 

 

 

 


به همین شیرینی

 

 

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

عمه فروغعمه فروغ
9 بهمن 96 13:43
سلام مریم عزیزم خوبین؟آیدین جون خوبه؟  اول از همه تبریک میگم به آیدین بخاطر داشتن همچین مامانیمحبت قطعا همین طوره مریم جان و شما حتما بهترین مامان برای آیدین هستین (این ها رو بدون تعارف گفتم همیشه طرز برخوردتون و طرز فکرتون برام جالبهآرام) میدونم که آیدین هم این رو میفهمه و قدر شما رو خواهد دونست ان شالله که همیشه در کنار هم پر باشید از لحظه های شاد و قشنگبغل
مامان مریم
پاسخ
سلام فروغ مهربونممحبت مرسی از این همه محبت عزیزم....شما لطف داری گلمآرام و ممنون برای آرزوی زیباتبغل