تو کنار منی،نمیترسه دلم
قاشقم رو تو هوا تکون میدادم و حرف میزدم....داشتم کارایی که عصر با هم کرده بودیم واسه محمد بین شام دونفره مون تعریف میکردم... آخه از اول مهر که تو میری پیش دبستانی ساعت هفت شامت رو میخوری و ساعت هشت و نیم بعد از مسواک میری تو تختت تا برات یکم کتاب بخونم و قبل از ساعت نه میخوابی و بعدش محمد تازه میرسه خونه.... و ساعت نه و نیم بود و من داشتم واسه محمد تعریف میکردم که چطور چرخ و فلک شهربازی شده بودم و تورو تا لبه تخت و مرز سقوط میاوردم و تو از هیجان جیییغ میزدی و هربار خسته میشدم میگفتم سرم درد گرفت و تو هم دستت رو میزاشتی پیشونیم و سوره توحید رو میخوندی که یعنی خوب بشم که بازی رو ادامه بدیم....و آنقدر این بازی رو ادامه دادیم که سوره رو بی غلط حفظ شدی.. که تکلیف اون هفته ات بود...که انقدر بازیگوشی میکردی نشده بود باهات تمرین کنم...که وسط بازی بی اینکه بفهمی یاد گرفتی....
قاشق ماستی برعکس تو دهنم بود و داشتم فکر میکردم دیگه چه اتفاق جالبی افتاده که واسه محمد تعریف کنم که یهو دستم کشیده شد و پرت شدم بغلش...اولش فکر کردم بازیه و خواستم موهامو که پخش شده بود تو صورت جفتمون رو جمع کنم و وسطش میخندیدم که یهو دیدم نه....صدای نفس هاش بوی گریه میداد....هرکاری کردم بیام عقب و صورتش رو ببینم محکم تر بغلم میکرد...نمیخواست ببینم که داره گریه میکنه و من از روی سرشونه فقط میگفتم چی شده؟ و فقط يه جمله کوتاه میتونست منو هم به گریه بندازه و از اون حال و هوای شیطنت دربياره: مریم! داره بزرگ میشه.....
چه جمله تلخی...
اولش خواستم بگم بچه شدی محمد....ولی...به جاش منم زدم زیر گریه....حالا اون بود که میخواست منو از خودش جدا کنه و اين من بودم که نمیخواستم صورتم رو ببینه... که محکم تر بهش میچسبیدم....
راستی....آخرش هم ماستم رو نخوردم!
ديگه اصلا خوشمزه نبود!
تولد شش سالگی ات میفتاد تو ماه محرم برای همین 30 شهریور که تولد دایی محسن هم بود یکجا واسه جفت تون تولد گرفتم....بماند که محسن زحمت شام رو کشید و در حقیقت فقط خونه ما تولد بازی شد
و البته درست روز تولدت هم یه میز دیگه چیدیم که حداقل شمع فوت کنی و آخرش به یه لازانیا و دعوت کردن بچه ها رسید تا يه كيك دورهم بخوریم... بماند که بدعادت شده بودی و دوباره از همه کادو میخواستی
و....اینکه چرا بزرگ شدنت داره به چشم میاد...برمیگرده به همون پیش دبستانی رفتنت...
از خیلی ها شنیده بودم که بچه مدرسه که میره عاقل میشه و آروم میشه و دیگه اون آزار و اذیت های مخصوص بچگی رو نداره ولی...
الان میفهمم... اونی که بزرگ میشه و عاقل میشه بچه ها نیستن... پدر و مادر هان!
میدونی چرا....انگار وقتی بچه رو یهو تو لباس فرم میبینن به خودشون میان و میگن ای وای....دیدی بزرگ شد!
دیدی دیگه وقت ندارم!
دیدی دیگه نمیشه وقت و بی وقت و الکی بغلش کنم!
دیدی داره باسواد میشه و دیگه ازم نمیخواد براش کتاب بخونم!
دیدی دیگه ممکنه اصلا بهم نیاز نداشته باشه؟!
بعدش یهو هول میشن.. بیشتر بغل میکنن....بیشتر میبوسن...بیشتر وقت میزارن.. باهاش بازی میکنن،کتاب میخونن،کارتون میبینن،باهاش میخندن و بچگی میکنن و در یک کلام...مهربون تر میشن...اخه وقت ندارن!
نتیجه همه اون مهربونی ها میشه آروم شدن بچه بعدش میگن بچه بزرگ شده،عاقل شده...
نه... اون بچه فقط انعکاس رفتار شما رو نشون داده...برای تربیت بچه ها اول باید از خودمون شروع کنیم...
محمد همش بهم ميگه...خوش به حالت همه کیفش رو تو میکنی...هر وقت هر خاطره ای از هر شیرین زبوني تعریف کنم همین رو میگه... راست ميگه ولی....منم دلم میگیره... بزرگ نشو️