محرم 94
تو عالم بچگی من ماه محرم برام قشنگ بود...چون تا نیمه شب با دوستام میتونستیم بیرون باشیم و بدوییم و بازی کنیم و تماشا کنیم....با هم....اون موقع ها ماه محرم تو تابستون بود و تکیه های تو کوچه و خیابون....بدو بدو های ما مزاحم کسی نبود....میتونستیم با خیال راحت بدوییم و داد بزنیم و وقتی دسته از تکیه اومد بیرون وایسیم به تماشا...تو همون تماشا کردن ها فلسفه محرم رو هم فهمیدیم...بزرگتر شدیم و دنبال دسته میرفتیم...این بار بدون سرو صدا و با وقار بیشتری تماشا میکردیم و بعدها عزاداری...
سال اولی که بردمت حسینیه فقط دوماهه یودی...کولیک داشتی و جیغ میزدی و کل مدت تابت میدادیم...سال بعد یه پسرک یک سال و دوماهه شیرین...هنوز راه نمیرفتی و با اشتیاق تماشا میکردی و لبخند های قشنگ....سال سوم به بعد فقط دنبالت میدویدم که نری تو راه پله و گم نشی و نیفتی و هزارتا دردسر دیگه....از پارسال متوجه شدم حال و هوای محرم واسه بچه ها مثل بچگی های من نیست...همش هیس هیس و بشین بشین...دائم سرزنش و مشغول کردن بچه ها با گوشی و تبلت...و از همون موقع مبارزه من با این شیوه شروع شد... خانوم مسنی که بچه هارو هی دعوا میکرد خیلی زود فهمید حریف تو و ایلیا دوستت نمیشه...چون من و مامان ایلیا ابدا یکبار هم در تایید حرف های اون خانوم مثل بقیه مامان ها نمیگفتیم بیا بشین....و این شد که حسینیه به تو خوش میگذره...درست مثل بچگی های من....قراره بهت خوش بگذره بی تفاوت به دید بقیه...تا یه روز تو هم مثل ما بفهمی فلسفه محرم رو...
خوب چون یه کمی عقب تریم برمیگیردیم به یک هفته قبل از محرم...یعنی بعد از جشن تولدت...
صبح تولد که اینگونه شگفت زده کردی من رو....داری سیب گاز میزنی....صبح به محض باز کردن چشم ها!!!آیدین و سییییببب؟؟؟!!!الان من چطور تا شب هیجاناتم رو کنترل کنم؟؟!!
توماسی که تا هفته ها خیییلی محبوب بود...یعنی محمد بعد یک هفته با نعجب سوال میکرد این خسته نشد انقدر دور این ریل چرخید؟!
البته ما هم گاهی تو بازی بودیم...در نقش بار زدن و تعویض مداوم حیوانات و بستن راه با اون علامت ها
هرررروز بعد از مهد....اول سوسیس دادن به این پیشی ها...خصوصا حنایی محبوبت
کتلت که هنوز هم دوست نداری...هزار تا ادا درمیارم تا بخوری...اونم کم...
یه بازی که چند روزی خونه ما رو داغووون به هم ریخته کرده بود...ریل سازی با کوسن ها و حرکت روشون
یه شب پاییزی و پارک قیطریه...
گردش های هرروزه ماه محرم
میگی بستنی میخوای...هربار هم یه رنگی که من اصلا دوست ندارم...خودت هم دوست نداری و به سرکوچه نرسیده روونه سطل آشغال میشه تا فقط نونش رو بخوری!!!
بعد دیدن چند تا دسته و تکیه....پارک آبشار محبوبت
حتی تصور دست زدنش هم لرز داشت هاااا...ببین چقدر رو داری!
بازی محبوب دهه شصتی منروی پا بالا بردن که خیییلی دوست داری و تا من رو رسما چلاق نکنی و به غلط کردن نندازی ول نمیکنی
اون خون مردگی روی ناخن های پاهام حاصل پیاده روی همون روز بازارچه بهنام دهش پوره...صبحش آتلیه بودیم و چون ماشین برده بودم با کفش رسمی بودم و بعد هم خونه عمه و مهناز گفت چون خیریه راحت باشم کتونی های اونو بپوشم ولی یک سایز برام کوچیک بود و پیاده از پارک وی تا تجریش رفتن باعث شد ناخن های شصت پام ناااابود بشه
پاییز یعنی جابجایی مبل ها تا جلوی شوفاژها باز بشه...فکر نمیکردم با برگشتن مبل ها به جای پارسالی یادت مونده باشه که عادت داشتی مثل کلاغ بری و اون بالا خوراکی بخوری و حتی بخوابی!!
ببین کجا رفتی فقططط!!!
شام های حسینیه و آیدین بد غذای من و برنج خالی خوردن هاااا
اون زخم رو چون ها مال شصت پای منه و حاصل همون پابازی ها و بالا رفتن ها
آیدین و پوریا که خیلی دوسش داری
محمد جواد...از تو 71 روز بزرگتره...یه دوست تو حسینیه
عشق جاکفشی!!!
ایلیا...نوه خاله مامانم...یه دوست دیگه تو حسینیه
خدا خیرش بده ایلیارو...با وجود اینکه از تو خیییلی بدغذا تره...اون روز با مرغ خوردن و به تو هی نشون دادن که میخوره که قوی بشه باعث شد تو هم مرغ بخوری اونم بدون ریش ریش و له کردن و تیکه تیکه های تقریبا بزرگ...و روت هم موند...مرسی ایلیااااا
اینجارو ببین....وقتی غذایی رو دوست نداری این شکلی در حد خفه شدن نون خالی میخوری!!!
ظهر عاشورا....محمد داره کمکت میکنه
دیدم نمیزاری عزاداری کنه....بردمت جلوتر امام زاده حمیده خاتون و سید جعفر....اینم مسیر خوشگلش
کل مدت شلوغی های ظهر عاشورا با مامان محمد جواد و تو و دوستت تو حیاط پشتی امام زاده موندیم تا شماها حسابی بازی کنید
بعد هم کمی عزاداری نگاه کردیم و تا حس کردم چون قدت کوچیکه و بین جمعیت کلافه میشی بردمت پارک
این شب و شام غریبان
مراحل عکس گرفتن از تو و بابا
یعنی این همه ناااااز داری تا بلاخره یه عکس خوب دربیاد...البته تو نصف عکس ها هم تو خوب بودی ولی من حواسم نبود تو شیشه پنجره خودم هم تشریف دارم
شام غریبان تو توی ماشین خواب بودی و من و محمد از طرف تو هم شمع روشن کردیم
اینم جوجوی من که همه جااااا...قطار بازی میکنه
یا سرسره رو پای سپیده
خنده رو قربووون...داری با اون خنده من رو گول میزنی که اجازه بدم دنده عقب کوچه رو تو رانندگی کنی
داریم با مترو میریم خونه مامانی
پارک خونه مامانی
مزار شهدای گمنام تو پارک
تولد بابایی بود....فکر میکردی کادو ها مال توست...شمع فوت کردنی تو چشمت دود رفت و عکس خوب نمونده بود بزارم برات
نقاشی عزیــــــــــزت...جرثقیل....سناریو هم براش داری...محمد یه بچه میکشه که بادکنکش رو داره باد میبره و بعد تو سریع یه جرثقیل میکشی..
و بادکنکش رو نجات میدی
نمیدونم چه رازیه تو حسینیه چایی دوست میشی
و یه شام بی دردسر که همه رو متعجب کردی که بلاخره این نشست به غذا خوردن...چرا؟چون کباب دوست داری
نماز خوندن های من
نقاشی با بابا...کار هرروزه
یه شب بارونی و پارک ملت...خیلی این عکس رو دوست دارم
و عاااشق این نهال ها شدم و حس قشنگشون
پت و مت طفلی ...
و یه صبح بارونی که مهد هم داشتی و بیدار نمیشدی و تا گفتم بارون میاد و چتر مک کویینت رو که از پارسال قایم کرده بودم بهت دادم سرکیف بیدار شدی
دنیای قطاری خونه ما
یه گردش شبونه
و اختتامیه یه شب خوب
و حالا چند تا خوشمزه
من یه سوالی دارم....من یه فکری دارم...من یه چیزی تو سرم دارم...من یه فکری تو سرمه...تکیه کلام های جدیدی که تا مدتی براش ذوق میکردیم و با تکرار و اصرار که ازت سوال کنیم و تو توضیح بدی و ادامه کنکاش هاااا....یه مدت شیرین رو نرو بودی...از همه چلوندنی ترش همون شب پارک قیطریه بود...یهو...خطاب به من و محمد : بچه هااااا!!!من یه فکری دارمآخه فسقلی ما هم قد توییم که بچه ها شدیم برات
داریم با هم دومینو تصویری بازی میکنیم...تو جرزنی کردی و من همیشه تو بازی میزارم بیشتر اوقات تو برنده باشی...اما نه با زیر پا گذاشتن قوانین...بهت میگم دیگه باهات بازی نمیکنم و تو عصبانی میشی...چند تا از دومینو هارو میبری اتاق خواب و بعد برمیگردی و خیلی باحرص و شمرده شمرده میگی : قایم شون کردم....دیگه هم نمیتونی پیداشون کنی....زیر ساعت بابا گذاشتمممم!
داریم میریم حسینیه و من میدونم غذای اونجارو نخواهی خورد و برات چند تا میگو و سیب زمینی سرخ کردم و نصفش مونده دیگه ادامه نمیدی...چند بار میگم تمومش کن و تو : الان دیگه سیرم...لباست رو بالا میزنی...ببین شکمم پر شده! هروقت گشنم بشه، آپشز میشم میرم تخم مرغ میپزم
دیالوگ وسط بازی با خودت : خانوم ها و آقایان این شما و این مار اژدها!!!
تو نقاشی با محمد رو تخته هردو یه سوسک کشیدی و سوسک تو سوسک محمد رو نیش زده
بعد دلت واسه سوسک محمد سوخته : اوه بیاااا عزیــــــــــــز دلــــــــــــممم
دیروز دیروز دیروز دیروز دیروز دیروز....یعنی چند روز پیش...اولین باری که گفتی شوکه شدم
شب ها گاهی لوس میشی و میخوای مسواک بزنی میگی من میرم رو تختم یه کوچولو بخوابم تو برو مسواکم رو حاضر کن...حالا صبح دارم واسه مهد بیدارت میکنم و تو خواب و بیدار گیج میزنی و میگی : تو برو مسواکم رو حاضر کن من یه کوچولو دیگه بخوابم
چتر رو تو خونه یهو میگرفتی به سمتمون و خیلی خطرناک بود...چند بار بهت هشدار دادم و اخرش گفتم اگه یکبار دیگه این کار رو بکنی میگیرم و میزارمش بالای کمدت!....تو : نه!!! امتحانش که ضرری نداره
عصر داره خیلی بد موقع خوابت میبره...میدونم بیدارت کنم بداخلاق میشی واسه همین میپرم آشپزخونه و با یه برش از شونه تخم مرغ میام و میگم بیا کاردستی درست کتیم...میگیری و پرتش میکنی و من بهت میگم مگه چند دقیقه قبل بهم نگفته بودی مامان ببخشید!...تو : آخه من الان حوصله این چیزارو ندارم.....ببشگید!
همون عکس پیتزای اخر...من گفتم میل ندارم و نمیخورم...و تو : مطئن مطئنی نمیخوری؟!!!من : نه نمیخورم تو با یه برش تو دستت : بیا بخور حال میده
از حموم اومدم بیرون دیدم رفتی آشپزخونه نشستی تو تاریکی رو صندلی...تا من رو دیدی : مامان میای تخم مرغ بپزیم؟ من: گشنته؟ تو: آره من : میخوای کبابت رو بیارم بخوری؟ تو: باشه....من فکر کردم لابد خسته ای که میخوای زود شام بخوری و بخوابی و بهت میگم: میخوای شام بخوری و بری بخوابی؟ تو : نه...میخوام شام بخورم برم بازی کنم و شادی کنم
روزمره هام باهات قشنگه آیدین...وقتی شیرین حرف میزنی...به یخچال میگی یچگال...به تقصیر میگی تصگیر...به ببخشید میگی ببشگید...دوست دارم رو میگی دوسیت دارم...عاشیگیتم....هرروز باهات حال میکنم و گاهی غصه میخورم...چرا داری بزرگ میشی...چرا هرروز حرف زدنت کامل تر میشه و اشتباهات کمتر...چرا جمله بندی ها بلند تر میشه و ادامه دار و دیگه کوتاه و خبری نیست و توصیفی شده با یه عالمه جزییات با کلمات به جا....
عاشق همه این لحظاتم و ممنونم به خاطرشون ازت کوچولوی شیرین