آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

بازارچه خیریه بهنام دهش پور

1394/7/8 18:13
نویسنده : مامان مریم
2,382 بازدید
اشتراک گذاری

همیشه دلم میخواسته قبل از مذهب بهت انسان دوستی رو یاد بدم...همیشه دوست داشتم اول خودت رو دوست داشته باشی و بعد همه آدم ها و همه موجودات زنده و ....تو این دوست داشتن ها به خدا برسی

دوست داشتم خدارو خودت پیدا کنی...نه تو کتاب ها...نه تو داستان ها...تو دیده هات...تو تجربیاتت

دوست داشتم مهربونی کردن تو وجودت باشه...تو همین مهربونی کردن ها ببینی خدایی وجود داره که این حس قشنگ رو تو همه قلب ها گذاشته...ولی یکی پرورشش داده و یکی فراموشش کرده...

سپیده چند سالیه که عضو موسسه خیریه بهنام دهش پوره و اوایل مهرماه بهمون خبر داد که قراره بازارچه ای برپا بشه...چند تایی از دوستان و مهناز قرار گذاشتن که برن و به من هم گفتن...نمیدونستم با تو میشه رفت یا نه ولی...خوب از یه جایی باید شروع میکردم دیگه...اینم یه شروع خوبمحبت

                  

خوب...اول میریم به روزهای قبل از بازارچه...اون تونل کاردستی یادته...حسابی مورد استقبال بود و منم تو بازی ها متوجه شدم واقعا علایقت تو الویته...هنوز ریل یه چیز دیگه ست واست...پس یه ریل به وردی طرح تونل اضافه شدخندونک

 

                 

 

                 

 

                  

واقعا این عکس هات رو باید فرستاد واسه مسابقه قایم موشک بازی بچه ها

                   

مگه میشه با یه پسر بچه بری خرید و بهش حق انتخاب بدی و چیزی جز این نصیبت بشه

                    

نقاشی از روی نقاشی کانال پویا

                    

    لوازمی که امسال مهد گفت برات بخریم و برچسب اسم زدن شبانه من....تو خواب بودی ولی من با هر برچسبی که زدم گریه ام میگرفت که پسرکم چه زود داره بزرگ میشه...اینم صبحش که جشن گرفتی باهاشون...و حتی مهد رفتنی با خودت بردی و برگشتنی اصرار که برشون گردونیزبان

                  

 

                 

به این پیشی هرروز باید بعد از مهد سوسیس بدی...اصلا تورو میبینه هجوووم میاره بهت دیگهآرام

       

                 

این صبح روز بازارچه خیریه ست...وقت آتلیه داشتیم و با مهناز رفتیم..دو تا عکس مادر و پسری خیـــــــــلی خوشگل انداختیم...اینجا هم داری با دکور ور میری

                 

 

                 

اینم بازارچه...ورودت با بادکنک خوش امد گفته شدمحبت

                 

و ما همه باید دنبالت میرفتیم که کجاها دوست داری بری

                 

 

                 

تا این قلک رو دیدی و باهاش حسااابی دوست شدی

                 

 

                 

 

                 

از این قلک جدا نمیشدی و اینجا هم گوشی رو ازم گرفتی و خودت این عکس رو ازش گرفتی...فهمیده بودی اون تو یه آدمهخنده

                 

بارون قشنگی گرفت و رفتیم حیاط و هم آش خریدیم و هم کلی هوای خوب داشتیم

                 

 

                 

 

                 

این انگشتر رو تو تم تولدت برات خریده بودم و اونجا بهت دادم چون خیییلی آقا بودی...برای اولین بار اصلا حس نکرده بودم یه بچه باهامه...این عکس رو هم خودت از انگشتر مک کوینت گرفتیبوس

                  

رفتیم سالن تئاتر و خیلی پکر شدی که قلک خالی بودبغل

اون عروسک تو دستت هم کمک تو بود به نفع خیریهآرام

                  

 

برگشتنی با سپیده و مهناز و آزیتا و رزیتا تصمیم گرفتیم تا تجریش پیاده بریم....جشنواره پایین تر از پارک وی بود و راه سربالایی...فکر نمیکردم همکاری کنی ولی تا خود تجریش مجبورمون کردی بدوییمبوس

و باز بارون و هوای خنک و باد و لباس کم تودلخورچه مامان  بدی هستم که هنوز پاییز رو باور نکردم...خدا رحم کرده مریض نشدیفرشته

این پوریاست...پسر کوچولوی همسایه پایینی و تو خیلی دوسش داری

                  

اینم رزا...خواهر پوریا....و شما سه تا که پهن شدید رو پتویی که واسه پوریا انداختم

                  

پوریا رو از رزا هم بیشتر دوست داری

                   

اینجا جشن عقد عرفانه...همین یه عکس رو دارم ازت چون یا همش مردونه بودی یا شیطونی میکردی

                   

همیشه ظهرها محمد از مهد میارتت...و اینم روزی که چون بابایی تبریز بود من از مهد آوردمت...اون دایناسور رو به خاطر عشق جدید به دایناسورها از مهد اوردی...خاله سمیه مهربون هم اجازه داد

                   

همه برنامه های تو راه سابق

                   

سر قلندری فضای سبز جلوی یه خونه ست که تو شیبه و باید هی بری و برگردی...این بار منو هم دعوت کردی

                   

پارک های شبانه

                  

 

                  

 

                  

 

                  

اینجا بارون گرفت و حس کردم چقدر لباست کمه

                  

                   

 

                   

و این هم چند روز مونده به تولدت...فرش های از قالیشویی اومده و بازی رو اون ها

                   

 

خوب وروجک...یه عالمه شیرین زبونی هم برات نوشتم تو یه دفترچه یادداشت که سر فرصت میام و پستش رو میزارم....خیییییلی دوست دارمبوس

 

   

پسندها (7)

نظرات (10)

مامانی
26 آبان 94 11:23
سلام من سر هرپست از علایق آیدین و عدم گوشه چشم کوثر به این مقولات متعجب میشم!! واااااای اون عکس قایم موشکه اونها بود که دلم خواست تو تلگرامی جایی بود زیر خودش هوارتامیفرستادم، باید وبلاگم اینطوری بشه، زیر هر عکس و متن بشه کامنت گذاشتاون وقت پست نمیشد، طومار میشد
مامان مریم
پاسخ
سلام عزیزم بابا دختری گفتن...پسری گفتن...باید هم علایق کوثر خانوممون لطیف تر و قشنگ تر باشه...گرچه متوجه نشدم این پست چه علاقه عجیبی در بر داشت؟ آی گفتییییی...طومار قشنگی میشد ولی هاااا عاشق این بازی هاشونم من
مامان کیانا و صدرا
26 آبان 94 17:11
سلام مریمی جونم.پست قشنگتو خوندم و خوشحالم که حالتون خوبه.خوب کردی آیدین جونو بردی بازارچه خیریهمنتظر دیدن عکس مادر پسری خوشگلت هستم البته اگه مجاز باشهعکسهای شبانه های تو و آیدین عزیزم خیلی قشنگهراستی این پست واسه کی بوده ما یه ماهه اینجا کاپشن پوشیمامیدوارم لحظاتتون همواره پر از عطر دل انگیز خدایی باشه که در همین نزدیکیست
مامان مریم
پاسخ
سلااام مرضیه جونم ممنووونم عزیزم...راستش خیلی دوست داشتم ببرمش ولی نگران بودم شیطونی کنه ولی ماه بود راستش مجاز نیست اصلاااااتفاقا زود تحویل دادن...ولی یه مامان با رنگ شلوار پسرش رو در نظر بگیر که نشسته و پسرک رو بغل کرده و برده بالا و پسرک غش کرده و مامان هم...عکس نیم رخه تاریخ پست رو درست زدم...هفته قبل از تولدشه...همون 8 مهرماه....اونجا که نوشتم بارون بارید و ترسیدم سردت بشه واقعا حس کردم خودم با مانتو و تیشرت زیرش سردمه...چقدر خنگ بودم بچه رو اون شکلی بردم بیرون ممنوووونم دوستم
مامان راحله
27 آبان 94 18:36
الهام
28 آبان 94 15:36
سلام مریم جون خوشحالم که بازم نوشتی و من از خوندنش ذوق زده شدم چه خوب که رفتید خیریه منم اسم این خیریه رو زیاد شنیده ام و آفرین به آیدین که با قلک دوست بوده اون عکس هایی که تو شب و تو پارک از آیدین گرفتی رو من هم که دیدم با خودم فکر کردم از آرشیو تابستون جا مونده و کم لباسیش به چشمم اومد آخه طرف شما که باید خیلی سرد باشه البته علیرضا هم خیلی گرماییه مثل من و اصلا نمی تونه لباس گرم بپوشه شاید آیدین هم همین طور باشه و اون تونل که من بار قبل که دیدم با خودم فکر کردم که یه دونه شو با جاده درست کنم و هنوز که هنوزه فرصت نکرده ام درستش کنم خیلی باحال شده و شک ندارم که علیرضا عاشقش میشه شاید همین امروز همت کنم و بسازمش الهی پوریا چقدر دوست داشتنیه و چه خوب که آیدین دوستش داره می بوسم آیدین بامحبت رو
مامان مریم
پاسخ
سلام الهام جونم مرسی دوستم...راستش عکس هاش خیلی وقته انتخاب شده و سایز کوچیک شده تو دسکتاپ منتظر بود و دوبار پست پرید و انقدر حس بدیه پستت بپره که لبتاپ رو میبندی و چند صباحی نگاهش هم نمیکنی مرسی از محبتت این خیریه موسسش خانواده بیمار سرطانی به اسم بهنام دهش پور هستن که وقتی سالها قبل پسرشون رو پزشک های ایران جواب میکنن و خانواده اش قصد میکنن بفرستنش خارج مرحوم بهنام از خانواده اش تقاضا میکنه اون هزینه رو اختصاص بدن به بیماران سرطانی ایرانی که قادر به ادامه درمان نیستن و حتی بعد از مرگ بهنام این خیریه رو گسترش پیدا میکنه....تو بیمارستان شهدای تجریش هست و البته الان خیلی بزرگتر شده مؤسسه خیریه بیماران نیازمند مبتلا به سرطان که با نام "موسسه خیریه بهنام دهش ‏پور" معروف است، درحقیقت نام یک جوان ورزشکار بود که در آغاز هفدهمین بهار زندگی مبتلا به بیماری سرطان کبد شد و سه سال پنجه در پنجه این بیماری مبارزه کرد و متأسفانه علیرغم معالجه‌های مختلف در داخل و خارج از کشور در ٢١ سالگی عمر کوتاهش به پایان رسید. بهنام با وجود بیماری سختی که داشت اقدام به برگزاری اولین بازار خیریه در دی‌‏ماه سال ١٣٧٤ کرد. پس از آن با یاری دوستانش کنسرت پیانو را در فرهنگسرای ارسباران ترتیب داد و آخرین شب زندگی را با فروش شمع‏‌های تزئینی به نفع بیماران نیازمند مبتلا به‌سرطان در خانه به پایان رساند. اینم متن از نت نه الهام مرضیه هم پرسیده بود....تاریخ پست درسته...همون 8 مهره که زدم...من مامان خنگولی هستم و عصر بیرون رفتنی یادم نمیمونه شب سرد میشهالبته آیدین هم گرماییه و من اوایل آبان تازه سویی شرت تنش کردم...احتمالا عکس های پست بعدی ام هم کمه لباسش هنوز حتمااا دریت کن...علیرضا هم صد در صد حال میکنه باهاش...من با لنت برق مشکی و سفید درست کردم..همش چند دقیقه وقت برد...خیلی کم قربون محبتت...علیرضام رو هم ببوس
مامان ریحانه
28 آبان 94 19:32
سلام دوست خوش ذوق و قریحه ی من ، بی اغراق بگم که با خوندن متنهای اول پستت حال خوبی بهم دست میده عاشق تمام عقاید زیبای مادرانه ات هستم واقعا که آیدین در بهترین کلاسهای درس مادرانه درس پس می دهد و الهی که تمام تلاشهایت به نتیجه برسد و آیدین همانگونه شود که دلت می خواهد و اما بازارچه ی خیریه اول بگویم که با خوندن چگونگی پیدایش این بازارچه حالم منقلب شد چه سرنوشتی داشته این جوان و اما چه باقیات و صالحاتی رو برای خودش بر جای گذاشته خوش به سعادتش و اینکه مریم عزیز خواسته آیدین را با این انسان دوستیها آشنا سازد واقعا جای تحسین دارد معلومه چقدر آیدین عزیزم چقدر از دوستی با قلک خوشحاله چه قلک قشنگیم هست واقعا مریم جون آفرین به حوصله ای که داری منم وقتی پوریا کوچولو بود حوصله ام مثل حوصله ی شما بود اسباب بازی های خرابشو درست می کردم براش کاردستی درست می کردم و خیلی کارهای دیگه نمی دونم چرا سر نازنین آنقدر بی حوصله شدم خودمم ناراحتم مشخصه عکسهای آتلیه ای زیبایی گرفتید از شواهد که اینجور بر می آید و برای منم مثل مرضیه جونو و الهام جون سوال پیش اومد که این عکسها برای کیه که آنقدر لباس آیدین کمه که جوابمو گرفتم و البته هوای اوایل پاییز همینطوره سرما و گرماش مشخص نیست پس زیاد خودتو مذمت نکن وای خدای من پوریا چقدر نازه و مادرانه های زیبا و پارک رفتنها و هم پای کودکت دویدن در شیب تند فقط نشان از یک چیز دارد و آن اینکه چقدر مادرها پاره های تنشونو دوست دارند که حاضرن براشون هر کاری بکنن و اما یک سوال ( بیشتر یک فضولی ) مریم جون الان فرشهاتونو شستید باز برای عید هم می شورید ؟ چون بر خلاف همسرم من خیلی دوست دارم فرشهامونو 6 ماه یک بار بشورم ولی همسرم مخالفه مریم گلم آیدین نازو ببوس روزهای خوشتون بی شمار
مامان مریم
پاسخ
سلام ریحانه جون عزیزم ممنووونم از محبتت دوستم...این نظر لطف و نگاه مهربونته خانومی الهی همه بچه ها عاقبت به خیر بشن و همون بشن که پدر و مارهاشون آرزو دارن آره...واقعا تاریخچه قابل احترامی داره و خدا رحمتش کنه ممنونم از محبتت ریحانه عزیزم...الان واقعا دنیارو قطاری میبینم و از تصور خوش آمدن آیدین حال میکنم مرسی برای همه محبتت دوست خوبم نه دیگه ریحانه جون...عید نمیشوریمشون...از بعد آیدین خونه تکونی پاییزه ما به خاطر جشن تولد ایدین مفصل تره...و تا عید سعی میکنم با کشیدن روفرشی و ...تمیز نگه دارمش...ایشالا که موفق بشم قربوووون محبتت دوستم...ببوس نازنین نازم رو
مامان مهراد
30 آبان 94 13:15
سلام. مریم جون خوبین؟ چند روز پیش اومدم و پست رو خوندم ولی فرصت نکردم کامنت بزارم. من شرکت تو بازارچه های خیریه رو خیلی دوست دارم. داستان زندگی و تاسیس خیریه آقا بهنام هم خیلی جالب بود. خدا رحمتش کنه. چه روح بزرگی داشته. وای این تونل و ریل دیگه خیلی خیلی معرکه شده. ! من تنبل رو بگو که هنوز درست نکردم. منتظرم حسابی کامل که شد یهویی درستش کنم. لباس های جدید آیدین جون هم خیلی خیلی قشنگه. مبارکه. نقاشی آیدین جون خیلی خیلی عالی شده. چقدر دقیق همه جزئیتات رو کشیده. البته اون زبون همیشه بیرون هم بی تاثیر نبوده ها. منتظر عکس های آتلیه ای آیدین جون هستیم.
مامان مریم
پاسخ
سلام مهری عزیزم ممنونم از محبتت دوستم و خیلی هم لطف داری حق داری مهری جون...منی که شاغل نیستم همش دارم بدو بدو میکنم و به نصف اون چیزایی که تو سرم میگذره هم وقت ندارم برسم قربون محبت خاله مهربوووونآره بابا اون زبونه اصلا نصف تمرکز کامل رو در بر میگیره عکس اتلیه ای رو برخلاف قبلی ها چند روزه تحویل داد...ولی زیادی مادر و پسری بود و جاش اینجا نبود ببوس مهراد گل منوووو
مامان فهیمه
30 آبان 94 16:30
سلام مریم جونم خوبی خانمی دلم واستون تنگ شده بودچه خوب که رفتین بازارچه خیریه علی که هنوز از این مدل عروسک بزرگا میترسه اصلا نزدیکشون نمیشه با وحشت بهشون نگاه میکنه واسه همین این پست آیدین جونمو نشون علی دادم و داستانیش کردم واسش . امیدوارم که مفید واقع شه هر از گاهی میپرسه میگه مامان قصه آیدین بگو با عروسکه دوست بوده قربون اون نقاشی کشیدن و تمرکزش که زبونشو بیرون آوردهسلیقشم واسه انتخاب لباس خوب بوده دیگه مریم جوندیگه اون گردش های شبانه ما هم تعطیل شد نکنه شما هنوز میرین؟؟؟البته از مریمی که من میشناسم امکان داره هنوزم ادامه داشته باشه مطمئنم که عکسای آتلیه هم عالی شده با این تیپ و موهای گل پسری
مامان مریم
پاسخ
سلااام فهیمه گلم...ممنوووونم عزیزم...دل به دل راه داره دوستم آیدین هم کوچیک تر بود میترسید...بعد با چند تا مدل خنده دارش دوستش کردیم و الانم که کاملا توجیحه که یکی اون تو نقش افرینی میکنه خوب کردی مامان گل قربووون اون حرف زدنش وای امسال که پاییز مااااهه دوستم...اصلا نصف بیشتر غیبت من واسه همین استفاده از پاییزه....امسال نصف بیشتر پارک های بزرگ تهران رو با آیدین درنوردیدیم منتظر یه عااااالمه عکس پاییزه باشید ایشالا قرووون محبتت عزیزم...ببوس علی جون خوشگل منو
عمه فروغ
4 آذر 94 11:58
سلام مریم جون خوب هستید؟آیدین گلم خوبه؟ عالی بود طرز تفکرت در رابطه به رسیدن به خدا مریم جون به به 1000 ماشاا.. به آیدین که دیگه برای خودش مردی شده و خوب در بیرون رفتن ها مامانش رو همراهی میکنه از عکس ها معلومه که حسابی بهش خوش گذشته ان شاا.. که همیشه همین طور شاد باشی آیدین عزیزم دست شما درد نکنه بخاطر افزودن ریل به طرح قبلی عالی شده ای جاااانم فدای ذوق های آیدینی که از ذوقش وسایل رو از مهد دوباره به خونه هم برگردونده واقعا خوش به حال بچه ها که با همچنین چیزهایی هم ذوق میکنند و شاد میشوند عکسهای آتلیه مادر و پسری هم مبارک باشه مریم جون منتظر پست بعدی و خوندن شیرین زبونی های آیدین هستیم .گل پسر ماهت رو از طرف من ببوس
مامان مریم
پاسخ
سلام فروغ گلم...خوبی خانومی ممنوووونم از محببت دوست خوبم و مرسی واسه این همه مهربوووونی دوست خووووووووووووبم وای فروغ جون باید میدیدیش...رفت سر کمد مهدش و اون کیسه سنگین رو کشید و آورد و گفت باید همه رو ببریم خونه...با کلی داستان راضی اش کردم فقط به دفتر نقاشی و آبرنگاونم سری بعد پس بردیم ممنونم دوست گلم...ایشالا خانومی که خیییلی عقبم
مامان کیانا و صدرا
10 آذر 94 17:32
سلام مریمی.خوبی؟مدتیه اصلا نیستی ها!!!چیکار میکنی؟فک کنم رفتی باشگاه و کلاس و حسابی سرت شلوغه.امید که خوب و خوش و سلامت باشید.ببوس آیدین جونو
مامان مریم
پاسخ
سلام مرضیه جون گلم باشگاه و ...که سرجاشه...راستش امسال برخلاف هرسال دیوونه پاییزم...هی تو سرم نقشه است و تا اجرا نکنم نمیشینم...از این ور مامانم اینا اسباب کشی دارن...کمک و بیشتر تلفن بازی و همفکری و ....یعنی اصلا انگار من همش وسط خونه اونام ممنوووونم برای محبتت عزیزم...ببوس فرشته هات رو
مامان ریحانه
11 آذر 94 12:41
مریم جون سلام خوبی عزیزم آخه شما کجایی
مامان مریم
پاسخ
الهی قربونت برم ریحانه گلم..ببخخخخخش دوستم مامانم اسباب کشی داره...ما بین تصمیم رفتن از این خونه یا موندن پا در هواییم...همسایه پایینی و دوست قدیمی ام داره میره و فرصتی پیدا کنم میرم کمک اسباب بستنش...گاهی خونه میبینیم و گاهی خارج از همه این هیاهو ها با آیدین میزنم بیرون ...چند ساااعت و پاییز خوشگل امسال و یه مریم درگیییییر خلاصه روزهای قاطی پاتی داشتم و هنوز دارم مرسی از محبتت عزیزم...ببخش نگرانت کردم