بازارچه خیریه بهنام دهش پور
همیشه دلم میخواسته قبل از مذهب بهت انسان دوستی رو یاد بدم...همیشه دوست داشتم اول خودت رو دوست داشته باشی و بعد همه آدم ها و همه موجودات زنده و ....تو این دوست داشتن ها به خدا برسی
دوست داشتم خدارو خودت پیدا کنی...نه تو کتاب ها...نه تو داستان ها...تو دیده هات...تو تجربیاتت
دوست داشتم مهربونی کردن تو وجودت باشه...تو همین مهربونی کردن ها ببینی خدایی وجود داره که این حس قشنگ رو تو همه قلب ها گذاشته...ولی یکی پرورشش داده و یکی فراموشش کرده...
سپیده چند سالیه که عضو موسسه خیریه بهنام دهش پوره و اوایل مهرماه بهمون خبر داد که قراره بازارچه ای برپا بشه...چند تایی از دوستان و مهناز قرار گذاشتن که برن و به من هم گفتن...نمیدونستم با تو میشه رفت یا نه ولی...خوب از یه جایی باید شروع میکردم دیگه...اینم یه شروع خوب
خوب...اول میریم به روزهای قبل از بازارچه...اون تونل کاردستی یادته...حسابی مورد استقبال بود و منم تو بازی ها متوجه شدم واقعا علایقت تو الویته...هنوز ریل یه چیز دیگه ست واست...پس یه ریل به وردی طرح تونل اضافه شد
واقعا این عکس هات رو باید فرستاد واسه مسابقه قایم موشک بازی بچه ها
مگه میشه با یه پسر بچه بری خرید و بهش حق انتخاب بدی و چیزی جز این نصیبت بشه
نقاشی از روی نقاشی کانال پویا
لوازمی که امسال مهد گفت برات بخریم و برچسب اسم زدن شبانه من....تو خواب بودی ولی من با هر برچسبی که زدم گریه ام میگرفت که پسرکم چه زود داره بزرگ میشه...اینم صبحش که جشن گرفتی باهاشون...و حتی مهد رفتنی با خودت بردی و برگشتنی اصرار که برشون گردونی
به این پیشی هرروز باید بعد از مهد سوسیس بدی...اصلا تورو میبینه هجوووم میاره بهت دیگه
این صبح روز بازارچه خیریه ست...وقت آتلیه داشتیم و با مهناز رفتیم..دو تا عکس مادر و پسری خیـــــــــلی خوشگل انداختیم...اینجا هم داری با دکور ور میری
اینم بازارچه...ورودت با بادکنک خوش امد گفته شد
و ما همه باید دنبالت میرفتیم که کجاها دوست داری بری
تا این قلک رو دیدی و باهاش حسااابی دوست شدی
از این قلک جدا نمیشدی و اینجا هم گوشی رو ازم گرفتی و خودت این عکس رو ازش گرفتی...فهمیده بودی اون تو یه آدمه
بارون قشنگی گرفت و رفتیم حیاط و هم آش خریدیم و هم کلی هوای خوب داشتیم
این انگشتر رو تو تم تولدت برات خریده بودم و اونجا بهت دادم چون خیییلی آقا بودی...برای اولین بار اصلا حس نکرده بودم یه بچه باهامه...این عکس رو هم خودت از انگشتر مک کوینت گرفتی
رفتیم سالن تئاتر و خیلی پکر شدی که قلک خالی بود
اون عروسک تو دستت هم کمک تو بود به نفع خیریه
برگشتنی با سپیده و مهناز و آزیتا و رزیتا تصمیم گرفتیم تا تجریش پیاده بریم....جشنواره پایین تر از پارک وی بود و راه سربالایی...فکر نمیکردم همکاری کنی ولی تا خود تجریش مجبورمون کردی بدوییم
و باز بارون و هوای خنک و باد و لباس کم توچه مامان بدی هستم که هنوز پاییز رو باور نکردم...خدا رحم کرده مریض نشدی
این پوریاست...پسر کوچولوی همسایه پایینی و تو خیلی دوسش داری
اینم رزا...خواهر پوریا....و شما سه تا که پهن شدید رو پتویی که واسه پوریا انداختم
پوریا رو از رزا هم بیشتر دوست داری
اینجا جشن عقد عرفانه...همین یه عکس رو دارم ازت چون یا همش مردونه بودی یا شیطونی میکردی
همیشه ظهرها محمد از مهد میارتت...و اینم روزی که چون بابایی تبریز بود من از مهد آوردمت...اون دایناسور رو به خاطر عشق جدید به دایناسورها از مهد اوردی...خاله سمیه مهربون هم اجازه داد
همه برنامه های تو راه سابق
سر قلندری فضای سبز جلوی یه خونه ست که تو شیبه و باید هی بری و برگردی...این بار منو هم دعوت کردی
پارک های شبانه
اینجا بارون گرفت و حس کردم چقدر لباست کمه
و این هم چند روز مونده به تولدت...فرش های از قالیشویی اومده و بازی رو اون ها
خوب وروجک...یه عالمه شیرین زبونی هم برات نوشتم تو یه دفترچه یادداشت که سر فرصت میام و پستش رو میزارم....خیییییلی دوست دارم