آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

شهربازی ارم و پارک ژوراسیک

1394/7/6 20:36
نویسنده : مامان مریم
3,484 بازدید
اشتراک گذاری

از دوران نامزدی با وجود اینکه من و محمد هیچ کدوممنون هیچ علاقه ای به وسایل هیجانی پارک ارم و حتی شهربازی سابق روبروی ولنجک نداشتیم ولی حتما هرچند ماه یکبار میرفتیم...شده فقط یه دوری بزنیم و نهایت چرخ و فلک سوار بشیم!!!

فکر کنم به خاطر انرژی مثبتی که اونجا داشت جذبش میشدیم....هیجان و صدای هیاهو و جیغ باعث میشد دوست داشته باشیم که بریم

آخرین باری که رفتیم پارک ارم شهریور 90 بود...من تورو 8 ماهه باردار بودم...تو زیرگذر پارکینگ شهربازی به خاطر بارون روز قبل یه حجمی از آب جمع شده بود و بعد کامل فرو رفتن چرخ های ماشین تو اون دریاچه کوچولو ماشین رو پارک کردیم و رفتیم شهربازی و بعد که برگشتیم هرچی محمد استارت زد ماشین روشن نشد...اون هل داد و من استارت و دنده دو و ....فایده نداشت...چند نفری جمع شدن و کسی سر درنیاورد و آخرش زنگ زدیم امداد خودرو...یادمه گفتن از برق ماشینه و تا داشتن با ماشین ور میرفتن و گفته بودن باید یدک کش بیاد و ماشین رو ببره و تو انتظار برای یدک کش من رفتم و از بوفه رستوران شهربازی دوتا ساندویچ و نوشابه خریدم و ....

یادمه خییییلی بهمون اون اتفاق خوش گذشت...من و محمد رو صندلی های عقب ماشین نشسته بودیم و ساندویچ گاز میزدیم و قوطی های نوشابه رو بین پاهامون قفل کرده بودیم نریزه و یدک کش مارو بکسل کرده بود و میبرد به سمت خونه....چقدر جای تو خالی بود که عااااشق به قول خودت قلاب جرثقیلی که ماشین هارو میکشهآرام

تو همون ساندویچ گاز زدن ها یهم محمد گفت تا حالا عقب ماشین خودم نشسته بودم....اونم با تو!!!منم گفتم تازه راننده هم نداریم...همین چند تا جمله باعث شد انقدر بخندیم که اون ساندویچ میکروبی پارک ارم شد خوشمزه ترین عذای بهترین رستوران برامونمحبت

یادمه به محمد گفتم خیلی خوشبختم تورو دارم...که هیچ وقت ندیدم عصبی که سهله حتی ناراحت باشی...گفتم هرکی جای تو بود شاید از اینکه برنامه تفریح آخر شبش که قرار بود به یه رستوران خوب ختم بشه با سر و کله زدن با ماشین و تماس با امداد خودرو و دیر کردنشون تموم شد شب رو کوفت خودش کنه ولی تو حتی بین دردسرها هم دنبال یه سوژه واسه خنده ای...یادمه اون آخرین پارک ارممون شد کمتر از یک ماه بعد ما یه نوزاد کولیکی داشتیم که پارک که سهله....خوابیدن رو هم از یادمون برد....ولی خیــــــــــــلی دوسش داشتیم...خیــــــــــــــلیمحبت

چند ماهی بود به محمد میگفتم ما قبل آیدین این همه پارک ارم رفتیم حالا که بچه داریم وقتشه...تا بلاخره بردیمت...البته یکی از علت هایی که تا حالا هم نبرده بودیمت این بود که شهربازی سرپوشیده هم که میبرمت فقط دو تا دستگاه خییییلی بی خطر و تکون رو سوار میشی و من فکر میکردم از هیجان شهربازی خوشت نیاد...ولی اشتباه میکردمآرام

 

                 

به محض ورود انقدر هیجان زده بودی که ما نمیدونستیم باید از کجا شروع کنیم...البته لونا یک برده بودیمت...مخصوص کودکان...بهت ماشین هارو نشون دادم و با اینکه شهربازی سرپوشیده هم همون رو داشت ولی هرگز راضی به امتحانش نشده بودی استقبال کردی...اونم چه استقبالی...پیاده نمیشدی و محمد چند بار رفت و بلیط دوباره خرید براتزبان

 

                   

بعد چند بار سوار شدن بلاخره رضایت دادی و بعدی

                   

و بعدی

                   

و بعدی

                   

 

                   

محمد قطار دید و ما خوشحال از اینکه عشقت رو پیدا کردیم بردیمت و تو هم خوشحال تر سوار شدی...ولی به محض راه افتادن دیدم برعکس قطار دنیای بازی و چالوس که یه مسیز گرد رو ساده دور میزنه این قطار مثل قطار بزرگ سال ها بالا و پایین میشه اونم با شتاب زیااااد...دور اول که رسیدی ایستگاه دیدم اون لبخند همیشگی نیست و چشم هات هم وحشت زده ست...گوشی رو ول کردم و اومدم که بگم قطار رو نگه داره ولی قطار تو حرکت شدید بود....من مسخ شده بودم و شدیدا نگرانت بودم که نترسی ولی دور دوم که قطار به ایستگاه رسید دیدم دیگه چشم هات ترسیده نیست و برعکس هیجان زده ست...و دور بعدی کاملا میخندیدیبدبو

بله....وقتی گفتن باید پیاده بشین گفتی میخوای دوباره سوار بشیخنده

                  

 

                  

 سه ماه پیش از جلوی سی دی فروشی همیشگی رد میشدیم که یه کارتون دیدی که  پشتش عکس یه قطار داشت...گفتی میخوای و اسم سی دی قطار دایناسور بود...هرچی بهت گفتم که این کارتون قطاری نیست توجه نکردی و منم برات خریدمش...و با همون دیدن اول دیگه تحویلش نگرفتی ولی من با همون یکبار متوجه شدم درباره انواع دایناسورها تو قالب یه کارتون بامزه توضیح داده و حدس زدم بعدا بفهمی اش و گذاشتم تو کشوی خودم....ماه پیش خیلی اتفاقی همون کارتون رو دیدی و رفتی گذاشتی و این بار انقدر خوشت اومد که تا چند هفته بی وقفه نگاهش کردی...اسم خیییلی سخت دایناسوهارو هم حفظ بودی...که من نمیتونستم تکرار کنم...یه چیزی شبیه اویلی تومایتوزها!!!!

علاقه ات به دایناسورها انقدر زیاد شد که برات یه دایناسور کوچولو هم خریدم و همه جا دستت بود

منم تصمیم گرفتم ببرمت پارک ژوراسیک...و یه جمعه بردیمت

                  

دایناسورها خیلی بزرگ تز از تصور تو بودن...حتی به خوشگلی و گوگولی دایناسورهای کارتونی هم نبودن...تازه دهنشون هم باز میشد و نعره میزدن و دندون های تیزی هم داشتن و دست ها و دم هم تکون میخوردن....اولش با چشم های از حدقه درومده فقط از فاصله خیلی دور نگاه کردی

                  

نه حرف میزدی و نه سوال میکردی...کاملا با حالت پرسشی و تجسسی نگاه میکردی فقط

                  

 

                  

 

                  

یواش یواش سوال ها شروع شد

                  

 

                  

 

                  

 

                  

من برعکس جاهای دیگه که ازت میخوام من رو نگاه کنی تا ازت عکس بگیرم گذاشتم راحت باشی و خودت سر در بیاری....ولی...

خیییلی ناراحت شدم از بعضی پدر و مادر ها...مادری که بچه ای همسن و سال تورو برد داخل چمن و روی پای دایناسور!!!بچه میترسید و هی بلند میشد و مامان محکم تر میکوبیدش رو سکو که بشین میخوام عکس بگیرم!!!بخنــــــــد!!!!

و در جواب بچه که با استرس میگفت تو پشت سرم رو نگاه کن منو نخوره بهش گفت نترس من مواظبتم!!!یعنی ممکن بود بخورتش؟؟!!!

و وقتی نتونستم و با لحن ملایم گفتم خوب میترسه...مامان محترم خندید و گفت خوب میخوام عکس بگیرم!!!و بعد که بچه فرار کرد با همسرش کنار دایناسور سلفی گرفت!!!

بعد هم میگن بچه رو بردیم پارک؟؟!!!یا بابایی که رفته بود داخل چمن روی دایناسو و حالت شکار کرده پاهاش رو انداخته بود رو دایناسور!!!!یا اون یکی بابای محترم که تو دهن دایناسور با تفنگ اب پاش قدرتی آب میپاشید....و همه افرادی که دسته جمعی با دایناسورها عکس میگرفتن بدون توجه به بقیه که دارن تماشا میکنن!!!

                  

 

                  

 

                  

بلاخره صبرمون نتیجه دادو خودت رفتی نزدیک ترتشویق

                  

 

                  

 

                  

و حتی دایناسور خودت رو باهاش آشنا کردیزبان

                  

                  

 

                  

 

                  

 

                  

 

                  

و بعد هم فهمیدی که صدای دایناسورها از پخش های کوچولوی همرنگی که کنارشون کار گذاشتن درمیارد...و با سنسورهایی حضور تماشاچی رو کنارشون متوجه میشن و فعال میشن...تکون ها و صداها...

                  

 

                  

خیلی بهت خوش گذشت و بلاخره رضایت دادی برگردیم خونه و هنوز هم درخواست داری دوباره بریم به قول خودت پارک ژوراستیکخنده

و این هم عکس های شهربازی آخر شب قبل از تولدت که بردیمت و فرداش هم مهمون داشتیمآرام

                  

دیگه محمد حرفه ای شده بود و هر بازی رو چند تا بلیط میخرید

                  

 

                  

انصافا دست فرمونت حررررف نداره....یعنی از بچه مدرسه ای ها هم حرفه ای تر رانندگی میکنی اونم یه دستی و دورهای خیییلی میلیمتری با مانع و ریـــــز....محمد کیف میکرد یعنیخندونک

                  

عاااشق ژست هاتم منبوس

                  

سانس تموم شده ولی تو چند تا بلیط داری و متظر تعویض بچه هایی

                  

استخر توپ که خیلی کثیف بود و نمیخواستم ببینی ولی دیدی و رفتی و چقدر هم شیرجه زدی

                  

قطار خیـــــــــلی محبوبت

                  

 

                  

 

                  

 

                  

این رو این بار دیدی و باز ول کن نبودی...حتی به عنوان آخرین بازی هم قبول نکردی  

                  

 

                  

حسن ختام.....سرسره بادی که کیف میکردی

                  

 

و بدون قول خرید سی دی کارتون از همون شهربازی نمیتونیم بیاریمت بیرون

من عاشق خنده های هیجانی تو ام...عاشق خوشحال کردنت...محمد تو ابرهاست با ذوق کردن های تو...پس همیشه بخند پسرکمبوس

پسندها (7)

نظرات (16)

مامان مهراد
7 آبان 94 8:26
سلام. چقدر قشنگ بود دیدن هیجان و شادی پاک آیدین جونی. من خودم هم عاشق شهر بازی ام بخصوص ارم. یکی از برنامه هامون اینه که یه روز بریم ارم. واقعا دیدن پسری که تو این سن بخوبی رانندگی میکنه ذوق کردن هم داره. خوش به حال آیدین جون که مامان و بابای پایه ای مثل شما داره و حسابی خوش گذرونده. پارک ژوراسیک هم خیلی عالی بود. ما هم باید یه روز بریم. ولی زمانی برای مهراد هم لذت بخش خواهد بود که مثل آیدین جون از قبل در موردشون اطلاعات داشته باشه. واقعا بعضی ها رفتار های جالبی تو مکان های عمومی مثل پارک دارن انگار که پارک جز املاک شخصی اونهاست. خاطره بارداری و پارک ارمتون هم خیلی جالب بود. خیلی خیلی خوبه که خونسرد بودن اقا محمد و توی اون شرایط هم خوش گذروندید. خوشی هاتون پایدار. آیدین جون خوش تیپ مون رو ببوس. (رنگ سورمه ای بی نهایت بهش میاد.)
مامان مریم
پاسخ
سلام مهری جونم ممنووونم دوستم...آره قشنگه...خصوصا که من همیشه آیدین رو محافظه کار تصور میکردم و فکر نمیکردم اصلا راضی به سوار شدن بشه...چه برسه که پیاده هم نشه حالا شهربازی سرپوشیده هم بیشتر اون وسایل رو داشت ولی آیدین درست مثل محمده...ترجیح میده با چیزی که قبلا حال کرده ادامه بده و با همون وسایل بازی دوسالگی اش ادامه میداد قربون محبتت دوووستم...به پای مامان مهری که نمیرسم من پارک ژوراسیک خیلی عالیه...البته همون بهتر قبلش یه اطلاعاتی داشته باشه و تشنه رفتن بشه...اینجوری براش جالب تره حتما املاک شخصی بودن به کنار...حالا من میدیدم رفتن خانوادگی دایناسور رو بغل کردن و جلوی دید رو گرفتن میگفتم بریم بعدی...ترسوندن اون بچه و بی اهمیت به اینکه چطور ترسیده بود ازش رو پای دایناسور عکس گرفتن خیییلی رو اعصاب من بود...و برخورد اون باباها که قرار بود الگوی بچه هاشون بشن بدتر قربون محبتت برم دوستم...ممنووونم از این همه مهربونی ات...تو هم ببوس مهراد شیرین من رو
مامان یسنا
7 آبان 94 12:55
سلاااااااااااام دوست خوووووووووبم. حالتون چطوره؟ آیدین شیرینم حالش خوبه؟ چه خاطره بامزه ای... معلومه که باید به یاد موندنی باشه. خیلی خوبه که همه اتفاقات زندگیمونو جدی نگیریم. آفرین به آقای همسر . دارم کم کم به شباهتهای دیگه زندگیمون پی میبرم قربونش برم چه ذوقی داره تو پارک... چه خنده های قشنگی... عاشقتم آیدین قشنگم و پارک ژوراستیک چه خوب یواش یواش تونست باهاشون ارتباط برقرار کنه و نزدیکشون بشه... واقعا واجب بود تو اون شرایط از بچه عکس بگیرن؟ بعضیا هنوز فرهنگ استفاده از خیلی چیزا رو نمیدونن چه پست باحالی ... همش پارک و پارک ... دوست دارم آیدین جونم با اون خنده های خوشگلت ... الهی همیشه بخندی و شاد باشی گلم
مامان مریم
پاسخ
سلااام دوست جون خووووووبم ممنووونم عزیزم...قروووونتشما و یسنا جونم خوبید؟ بلاخره این شباهت های بچه هامون از یه شباهت هایی نشات میگیره دیگه قربون این همه مهرووونیات دوست خوبم آره....بهشون که فرصت میدی مثل آدم بزرگ ها یواش یواش تجسس میکنن و علت هرچیز رو درمیارن و بعد هم قبولش میکنن حتما واجب بود دیگه!!!منم از آیدین خیییلی عکس گرفتم...ولی مجبورش نکردم بره در دهن دایناسوری که نعره میزنه بشینه و لبخند هم بزنه!!! من دلم کباب شد که بچه قبول کرد بشینه و بعد هم گفت تو حواست باشه من رو از پشت نخوره...مامانه هم گفت باشه حواسم هست!!!نگفت نه اینا عروسکه حداقل!!! فدات عزیــــــزم...ببوس یسنای منو
عمه فروغ
7 آبان 94 13:40
سلام مریم جونچه زیبا بود خاطره شهربازی شهریور 90 و چقدر خوبه که بهتون خوش گذشته دید آدم به شرایط هست که یه چیز رو خوب میبینه و چقدر عالی که حتی در اون شرایط هم کلی لذت بردید ان شاا.. که همیشه در کنار هم خوش باشید ای جووووووونم به آیدین شجاع که چندین بار قطار رو سوار شدهذوق و شوق گل پسرت کاملا از عکس ها معلومهخوشحالم که شهربازی بهت خوش گذشته آیدین جونم الهی که همیشه شاد وخوش باشی ای اماااااان از اون مادر بی ملاحظه آیدین گلم الهی که همیشه دلت خوش باشه و از زندگیت لذت ببری و همیشه لبات خندون باشه
مامان مریم
پاسخ
سلام فروغ عزیزم...ممنووونم دوست خوب و مهربووونم راستش این رو نوشتم تا آیدین هم بعد ها بدونه میشه حتی تو شرایط سخت که فقط به نظر سخت میاد نکات مثبتش رو پیدا کرد و باز هم خندید ممنووونم از دعای قشنگت عزیزم اوه...عاااشق شهربازی شده...به عنوان جایزه و وعده کار سخت ولی خوب دادن داره خوب کار میکنه من واااقعا ازت ممنونم عزیزم برای قلب مهربون و دعاهای قشنگت...ببوس آرشیدای شیرین من رو عزیزم
مامان سمانه
7 آبان 94 15:01
سلااااااااااام مریم جووووووووووونم ، خوبی عزییییزم خیلی خیلی دلم برای شما و آیدین جوووونم تنگ شده بود منو آریسا رو که فراموووش نکردی ؟ میدونم که فراموشمون نکردی ... وااااای چه عکسای خوشملی ، مثل همیشه آیدین جووونم خوش عکسه هزار ماشا... میبوووووسمتون ....
مامان مریم
پاسخ
سلاااام سمانه جووووووونم قربوووووونت برم دوستـــــــــــــم...مگه میشه فراموشتون کنم اتفاق دیروز وبت بودم...تولد اریسای نااااااااااااااااز من مبارک چقدر هم حرص خوردم از خودت و آریسا عکس نزاشتی....البته با گوشی بودم که کامنت ندادم...تازه امروز وقت کردم پای لپتاپ بشینم و به دوستان کامنت بدم و کامنت هام رو جواب بدم ممنوووونم برای همه محبتت سمانه عزیزم توروخدا یه پست رمزدار بزار و از خودت و اریسا عکس بزار که دلم براش خیلی تنگ شده
مامان کیانا و صدرا
8 آبان 94 17:11
سلام.خیلی هم عالیما زیاد اهل شهر بازی رفتن نیستیمیعنی راستشو بخواین تو شهر کوچولومون فقط یه شهربازی سرپوشیده یه یکی دو سالیه افتتاح شده و یه شهر بازی گنده سربازکه خب بیشتر سالو بسته ستواسه همینم عادت به سر و صدای شهربازی اصلا نداریم و مخصوصا من سردرد میشم.میدونی مریم جون فک میکنم ما شهرستانیها اصلا یه جور خاصیم چون امکانات تفریحی تو شهرامون نیست همین جوری بار اومدیم و عادت کردیم.آخر تفریح ما رفتن به رستوران و دور زدن خروجیهای شهره...سینما هم خب گاهیخدای ناکرده سوء تفاهم نشه ها....خیلیم خوبه که شما دوستان میرید شهربازی و اماکن تفریحی من فقط کلا در مورد اوضاع شهرستانها گفتم و اما آفرین به رانندگی و دست فرمون گل پسر و صد آفرین به بابا و مامان فهمیده پسری که مجبورش نمیکنن به انجام کاری و بهش فرصت میدنمریم جون و آیدین عزیز و آقا محمد امید که همیشه همیشه شاد و سلامت و موفق باشید
مامان مریم
پاسخ
سلام مرضیه جووونم ممنونم عزیزم....کاملا میفهمم چی میگی...خوب عوضش ما هم آرامش شهرستان رو نداریم...اینجا تورم هم زیاده...شلوغی و ترااااااافیک تازه من از بعد آیدین جز شهر موش ها سینما هم نرفتم میدونم دوستم...من هم وقت یه پستی میخونم با شرایط خودم میسنجمش...اینجوری بهتر درکش میکنم خییییییلی هم ممنووووونم برای محبت هات عزیییییزم قربونت...شما و خانواده گل هم همینطور
مامان فهیمه
10 آبان 94 1:12
سلام مریم جونم خوبی عزیزمواااای چه خاطره خوب و خوشی بود اول پستت من و یاد چه خاطره هایی انداخت خوشحالم که انقدر خوب و پر انرژی استقبال کرده آیدین جونم .وای مریم اون تیکه ای که راجع به قطار نوشتی که دفعه اول چشماش وحشت زده بود داشتم سکته میکردم که وای یعنی بعدش تو چیکار کردی که خدا رو شکر خطری در کار نبوده بعد خوشحال و خندان من هنوز علی رو سوار قطار نکردم آخه نمیدونم داخل اون تونل تاریک چیه؟یه بارم گفتم خودمم میخوام سوار شم گفتن نه؟؟؟ و اون دایناسورها .... چه خوب که آیدین علاقه داشته و بهتر اینکه اصراری از سمت شما نبوده واسه نزدیکتر شدن بهشون و خودش کم کم رفته جلو چقدر واقعا رفتارت مثل اون مامان و بابای سلفی گیر بودهوای که چقد خندیدم بهشونبیچاره بچه یعنی واقعا من موندم تو این دوره زمونه با این همه حجم اطلاعات تربیتی آموزشی چطور بعضیا هنوز..... خوشحالم که سه تایی کلی خوش گذروندین
مامان مریم
پاسخ
سلام فهیمه عزیزم...ممنوووونم دوست خوبم گاهی یه خاطرات از یه روزهای خیییلی معمولی همیشه تو ذهنت میمونه....اگه اینجا بنویسیم...واسه بچه ها م میمونه ممنونم عزیزم....وای فهیمه خودم هم اولش ترسیدم ولی هردور مدل چشم ها عوض میشد و لب ها از خنده گشوده تر میشد این قطار تونل نداشت فهیمه....اگه داشت اصلا سوارش نمیکردم...یه دور دایره ای میزد ولی پر از پستی و بلندی بود...هی یهو میرفت پایین و یواش یواش میومد بالا و دوباره سقوووط و اجازه میدادن والدین هم بلیط بخرن و وسار بشن...خیلی ها با پدر و مادرشون بودن دایناسورها رو هنوز هم میگه...این بار باید خودم ببرمش وای نگوووو...از اون مامانه هنوز حرص میخورم....عکس کوفتی اش مهم تر از ترس بچه اش بود ممنووووووووووونم از محبتت دوست جووووووووونم
مامان فهیمه
10 آبان 94 1:13
راستی بایدم باباش کلی ذوق پسر کوچولوی رانندشو بکنه آفرین صد آفرین
مامان مریم
پاسخ
پدر است دیگر....گاهی بی بهانه ذوق مرگ میشود
mahtab
10 آبان 94 8:48
آیدین ناز و خوشگلم ایشالا همیشه ی ایام شاد باشی و بخندی و تنت سالم باشه
مامان مریم
پاسخ
ممنووونم مهتاب عزیزم
مامانی
10 آبان 94 9:21
واای مریم نمیدونی اونروز وقتی عکسای پارک ژوراسیک رو دیدم چقد افسوس خوردم که تا تهران اومدم و نمیدونستم اینجور جایی وجود داره که آریا رو برم خیلی فضای قشنگی داره یدک کش رو بگو چه حالی میکنن بچه ها اتفاقا چندروز قبل ماشین یکی از دوستان خراب شده بود و اریا و همسری هم اونجا بودن و یدک کش میاد اریا خونه که رسید اونقد با ذوق از یدک کش صحبت میکرد چندروزیه تو فکر ماشین یدک کشه
مامان مریم
پاسخ
غصه نداره که شما تهران که اومده بودین از همه وقتتون حسابی و عالی استفاده کرده بودین....این میمونه برای سری بعدی که بیاید تازه میتونی قبلش با دنیای دایناسورها آشناش کنی اوه پس آریا مستفیض شده از محضر یدک کش...قشنگ حس و حالش رو میفهمم خیییلی ببوسش
مامان علی
10 آبان 94 19:01
سلام مریم عزیزم.آیدین گل چطوره؟ به به چقدر گشت وگذار دوست داشتنی وخوب. پس ایدینم رانندگی عالی داره مثل پسرک ما.باورت میشه مریم چنان میلیمتری پارک میکنه باباشم توکفه!خخخخخ.پارک ژوراسیک عالی بود.والبته اون عکس زوری گرفتنه خیلی رو مخ!عجیبه واقعا ب این رفتارها!!!یاد مادرتناردیه میفتی! من وداداشی بچه که بودیم کلی کتاب داشتیم از انواع نژاد های دایناسورها!چقدر دوسشون داشتیم والبته کتابهای مربوط به فضا. فکر میکنم سن خوبیه ایدین که کتابهای فضایی هم براش بگیری. یک چیزی بگم مریم من به یک چیز ایدین حسودیم میشه راستش!خخخخخ کارتون دیدنش!خیلی دوست دارم پسرک منم کارتون ببینه،ولی نمیبینه!چطور علاقه مند شد به دیدن کارتون؟ چقدر این پسر ماه هستش،خیلی قشنگ برترسش غلبه کرده وبعد آخرشم هیجانی شده بگردم الهی خاطره ساندویچ تو صندلی پشت ماشین هم عالی بود،الهی جمع سه نفرتون همیشه سلامت وشاد باشه.
مامان مریم
پاسخ
سلاااام زهرا جون گلم قربونت برم دوستم ...فدای مهربووونیت الهی قربون علی ماهم که دست فرمونش خووووبه...حالا زهرا آیدیم ماشین شارژی هم نداره و نداشته...و الان فهمیدم واقعا رانندگی تو خون آقایونه آی گفتی...دقیقا تناردیه تشبیه به جایی بود راست میگی هاااا...فکر کنم وقت خوبی باشه واسه هوا و فضا....دیدی مرحله بعدی همین هم شد الان که همه از کارتون دیدن بچه ها فراری هستن...میتونی به این مسئله افتخار هم بکنی تازه....ولی من بعد خوندن یه عالمه کتاب روانشناسی کااملا مخالف محدود کردن بچه ها تو کارتون دیدن هستم...خوب البته به شرطی که کارتون ها مناسب باشن و خوب راستش از همون دو سالگی و توماس شروع شد...تا دیدم دوست داره براش دانلود کردم...بعد که دیدم به ماشین علاقه منده محمد رو فرستادم بازار و رسانه های تصویری هنر و سروش و ....تا هرچی کارتون با شخصیت های ماشین و قطار میبینه بخره...اوایل فقط و فقط باید نقش اول کارتون هاش قطار و ماشین میبود و الان نه...حیوونات رو هم دوست داره و داستان های ساده...مثل خورشید و ماه و .... تو هم باید ببنی چی دوست داره و اون موضوع رو براش تو قالب کارتون پیدا کنی ممنووونم از همه محبتت
مامانی
11 آبان 94 14:33
سلام یادم باشه هروقت خسته شدم بیام پستهاتو بخونم، حتی چندباره، از بس پر از انرژی مثبتن چقدر بهت غبطه میخورم که انقدر مامان فعال و اکتیوی هستی، من اگه خانه دار هم بودم اینقدر فعال نبودم خوش به حال آیدین جون، و البته محمد آقا با این مامان و همسر خوش اخلاق اینم برای آیدین جوون خوش خنده و البته پر دل و جراتمن تو تلویزیون تبلیغ این پارک رو دیدم، خودم میترسم، چه برسه کوثر رو برای کسب تجربه جدید ببرم
مامان مریم
پاسخ
سلاااام ممنووونم...اینم از لطق زیادته نه دوستم...من کار بیرون ندارم...تو کاز خونه هم سختگیری نمیکنم...خوب وقتم بازتره مرسی برای همه محبتت دوست خووووووووووبم راستش منم اگه علاقه ایدین رو نمیدیدم عمرا نمیبردمش...تازه صداهاشون رو نشنیدی ببوس کوثر قشنگ منو
مامان ریحانه
12 آبان 94 11:38
سلام مریم جون چه خاطره ی جالبی یه وقتایی به طور اتفاقی مسائلی تو زندگی پیش میاد که وقتی چند سالی میگذره میشه جز قشنگترین خاطرات زندگی چه حس خوبی بوده رو صندلی عقب نشستن و ساندویچ گاز زدن اتفاقا منم یه وقتایی که تو اتوبان می بینم یدک کشی داره ماشینی و حمل می کنه که سرنشیناش عقبن کلی ذوق میکنم و به علی میگم چه کیفی میکنن اینا ولی اینم خوب میدونم که اگه خدای نکرده برای ماشین ما مشکلی پیش بیاد همسرم عمرا زنگ نزنه به امداد چون غروری که داره اجازه نمیده که اینکارو بکنه و شده ساعتها خودش به ماشینم ور بره تا درستش بکنه مگه اینکه دیگه غر و پر من جواب بده چه ذوقی داشته آیدین تو شهر بازی فکر کنم همه ی باباها باید دو سه تا بلیط برای هر بازی تهیه کنند چون نازنینم همینطوریه و به یکبار سوار شدن قانع نمیشه اون قطارو که نگو یه شب تابستونی که ما رفتیم شهر بازی علی گفت بلیط قطار بگیرم برا نازنین منم به قول شما فکر کردم یه قطار آرومه ولی وقتی شدتشو دیدم دل تو دلم نبود هی خدا خدا میکردم که زودتر تایمش تموم شه حالا مگه تموم میشد وقتی نازنین اومد بی خیال ترس من باز می خواست سوار بشه و پارک ژوراستیک آیدین گلی مکان خیلی جالبی برای آشنایی بچه ها با دایناسورها حتی خود ما که میتونه اطلاعات کاملی در مورد این موجودات منقرض شده بهمون بده و اما درایت شما دوست خوبم که بدون هیچ اجباری اجازه دادی آیدین خودش کم کم به طرف دایناسورها بره و خودش بر ترسش غلبه کنه و رفتار بدی که پدر و مادر با فرزندشون داشتن جای سوال داره چرا که یک عمر باعث ترس بزرگی در وجود فرزندشون میشه و عکسهای آخر که همه زیبا و نشاندهنده ی شادمانی و ذوق آیدین ناز و دوست داشتنی است الهی که شادیهایش همیشگی باشد و غم در دلش جایی نداشته باشد بوس واسه ی پسر خوشگل و ناز و ملوس
مامان مریم
پاسخ
سلام ریحانه جونم انفاقا الان بعد سالها...گاهی یه خاطره خیلی عادی همیشه تو ذهنم میاد و میره....مثلا هرسال با اولین برف...خاطه یه روز برفی تو 18 سالگی تو ذهنم میاد که با دوست هام رفتیم پارک و برف بازی کردیم و من لیز خوردم و همه خواستن روم برف بپاشن ولی نمیدوستن برف هایی که دارن توش دست میکنن روی یه عالمه بوته رزه و همه دست هاشون زخمی شد اون یه خاطره ساده بود...ولی هرسال بارها تو ذهنم میاد و میره...اون روز و شهربازی هم یه خاطره ساده دیگه...ولی باز همیشه یادمه چه جالب....این اقایون اخلاقیات خاصی دارن...مثل اصرارشون به ادرس نپرسیدن تو شهر غریب که حاضرن سی دور دور خودشون بچرخن و از کسی سوال نکنن آره...ولی باز محبوب هر بچه فرق داره....آیدین اون قو تو آب و اسب و هلیکوپتر و ....رو یکبار بسشه...ولی ماشین و قطار تا هرکدوم چهار بار هم میرسه پس نازنین هم تجربه کرده...و اونم دوباره خواسته ممنونم از همه محبتت ریحانه گلم خیییلی ممنونم عزیزم....ببوس نازنین قشنگ منو
الهام
12 آبان 94 12:26
سلام مریم جونخوبی عزیزم، آیدینم خوبه؟ ممنونم برای احوالپرسیت و شرمنده که نگرانت کردم عزیزم من و علیرضا با هم عکس ها رو دیدیم و علیرضا هم کلی هیجان زده شد از دیدن عکس ها شهربازی و با دیدن دایناسورها اولش گفت که ازشون می ترسه ولی بعدش گفت که اینا ترس ندارن خیلی عکس های زیبایی بود و امیدوارم ما هم بتونیم به زودی علیرضا رو ببریم افرین به آیدین جون با این دست فرمون معرکه
مامان مریم
پاسخ
سلام الهام گلم....ممنوونم عزیزم خواهش میکنم دوستم...راستش تاخیرت زیاد شده بود و نگران شده بودم قربووون علیرضای گلـــــــــــــم ایشالا...برای بچه ها خیلی هیجان داره...البته من از بچگی فقط دوست داشتم برم و نگاه کنم و سوار نشم سلامت باشی دوستم
الهام
12 آبان 94 12:28
خاطرات قبل بارداریت هم خیلی جالب بود ما دقیقا برعکس شما تا قبل از زایمان همیشه گرفتار و درگیر درس و دانشگاه و کار و دفاع از پایان نامه بودیم و دقیقا از شش ماهگی علیرضا که دفاع کردم، ددر رفتن هامون شروع شد آفرین به محمد آقا که خونسرد هستند و از همۀ لحظات خوشی خلق می کنند و در این مورد من و شما نقطۀ مشترک داریم چون خداروشکر محسن هم همین طوره خوشی هاتون پایدار دوستم
مامان مریم
پاسخ
ممنونم عزیزم خوب ما چهار سال بعد ازدواج تازه نشستیم به فکر کردن که دیگه بچه بیاد تو زندگیمون یا هنوز زوده حتما اون سبکی هم هیجانات خودش رو داره خداروشکر...چون خیلی حیفه ناراحتی و شیرینی سپری شده رو زهر کردن برای شما هم همینطور دوستم
مامان ریحانه
14 آبان 94 17:59
سلام مریم جون وای ماجرای آدرس نپرسیدن و شما هم دارید درست عینهو علی وقتی خواهرم با ما هست کلی از دست علی حرص میخوره میگه چرا شوهرت اینطوریه چون همسر خودش درست برعکس علیه عکسهای پارک ژوراسیک و نشوننازنین دادم میگفت مامان نکنه اینا آیدین و بخورن و بعد براش توضیح دادم و گفتم که اینا ماکتن هر چند فکر نکنم متوجه شده باشه اتفاقا همسرم تعیین کرد برای جمعه بریم که از شانس مدرسه ی پوریا از ساعت هشت تا یک بعد از ظهر جلسه ی آشنایی با دبیران دارن که برناممون تقریبا بهم ریخت خیلی دوست دارم برم همچین جاهایی چون من واقعا عاشق باستان شناسی و موجودات منقرض شده گذشته هستم اگه دانشگاه میرفتم حتما اولویت اولم رشته ی باستان شناسی بود بیخود نیست انقدر به گذشته تعلق خاطر دارم ببخش دوست خوبم روز تعطیل خوبی داشته باشید آیدین جووووونمو ببوس
مامان مریم
پاسخ
دوباره سلام ریحان جوووونم نه محمئ اینجوری نیست...البته سعی خودش رو میکنه که به تنهایی پیروز بشه ولی زود ببینه واقعا تو ذهنش مسیر نیست خصوصا شهرهای دیگه از اولین عابر میپرسه...ولی شوهر خواهر شوهرم چراااا...نمیپرسه حتما برید دوستم...ایشالا نازنین هم خوشش بیاد...پوریا که حتما خوشش میاد قربون محبتت دوستم...تو هم ببوس فرشته خانوم خونتون رو
لیلا
20 آبان 94 21:19
سلام عزیزممممم اولا منو ببخش بابت تاخیرم منو یادت میاد؟ ممنون بابت رمز . با تاخیر تولد ایدین عزیزممممم مبارک باشه مریمی ایشالا دومادیش جای من حتما ببوسش
مامان مریم
پاسخ
سلام دوست خوووبم...راستش شرمنده...نشناختم...البته آدرس وبتون باز نشد و نتونستم بیام وبتون ممنونم از محبتتون خانومی