یه مامان 31 ساله
خسته ای...از روز قبل یه عالمه بدو بدو داشتی برای تمیزکاری و از صبح هم دنبال آشپزی و الان درست چند دقیقه قبل از رفتن مهمون ها سرخوش از یه مهمونی پراز خاطره و شاد داری به این فکر میکنی که دیگه کمرت درد میکنه....بعد یهو یه جمله یه نوشته انقدر تورو بالا میبره و بالا که احساس سبکی میکنی....مثل پر همه خستگیت در رفته و دیگه یادت نمیاد کمرت درد میکرده....و بعدش یاد چیزای دیگه ای میفتی که باید به خاطرشون بارها خدارو شکر کرد دیشب جشن تولدم بود و روی پاکتی که بابا و مامانم بهم دادن یه نوشته بود که منو به اوج رسوند....از ته قلبم لبخندی رو لبهام اومد و خیلی خیلی خوشحال شدم...خیلی زیاد برای تولدت تنها آرزویی که میتوانیم بکنیم این است که در...