جادو
دریا بودیم...صدای موج ها...صدای بازی کردن کودکانه تو...و باز هم صدای موج ها...دوساعتی میشد که حسابی شنا کرده بودیم...من و محمد واقعا خسته شده بودیم و محمد لب ساحل، آفتاب میگرفت و من درست تو تلاقی پیوند موج ها و شن های ساحل با نیم تنه ای که تو آب بود و دست هایی که میرفت تو آب و با یک مشت سنگ براق میومد بیرون برای خودم یه سرگرمی جالب پیدا کرده بودم...جمع کردن سنگ های زیبا....تو خستگی ناپذیر هنوز هم توی آب بودی و ماهی های کوچولو دوروبرت و هنوز بعد از دوساعت برات جالب بود این موج های آروم و ماهی های ترسو... حداقل نیم ساعتی با وسواس زیاد سنگ جمع کردم...دست هام بارها پر از سنگ بالا میومد ولی از هر چندبار شاید فقط یه سنگ کوچولو انتخا...