آیدینآیدین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

آیدین عشق ما

یه مامان که دوست داره همیشه همسن پسرش بمونه!

لحظات آشنا

گاهی اتفاقی....لبخندی...صحنه ای یا فقط یه تکرار خاطره مثل یه فلش بک تورو میبره به همین خاطرات نه خیلی دور..... اون وقته که یادت میاد فقط دو سال گذشته و تو این دوسال چقدر همه چی عوض شده...خوشحال میشی ولی دلت هم میگیره....نمیدونم شاید حتی این دلگیری هم قشنگ باشه تو گیرودار خونه تکونی آباژور اتاق خوابمونو که بیشتر از یک ساله از دست تو قیدشو زده بودم دوباره میزارم رو پاتختی تا ببینم  باز قصد تخریبشو داری یا نه؟...اولین حرکتی که باهاش رفتی مثل همون فلش بک بود برام....درست همون شیطنت ها و ذوق های دو سال پیش تکرار شد...تو اگه این صحنه ها تو ذهنت باشه دلت میگیره یا خوشحال میشی؟؟؟من هردو حس رو داشتم...کدومش بیشتر نمیدونم ولی ....دوسش داشتم...
26 بهمن 1393
7095 28 71 ادامه مطلب

تو بزرگ میشی....من بزرگتر

انگار همین دیروز بود میبردمت پارک و تو 8 ماهه بودی....بغلت میکردم و از سرسره با احتیاط سرت میدادم و سرمست میشدم از هیجان تو چشم هات 1 ساله بودی و هنوز باید از بالای سرسره تا پایین دست هام حمایت گرانه پشتت میموند راه افتادی و میخواستم یاد بگیری از پله های سرسره بالا بری و تا دو سالگی خودم هم باهات پله هارو بالا میومدم و گاهی هم با هم سر میخوردیم... تو همه این مدت وقتی بچه هایی رو میدیدم که بدو بدو از پله ها بالا میرن یا سرسره رو برعکس بالا میرن خیییلی حرص میخوردم...یه لحظه هم تنهات نمیزاشتم و کاملا همراهیت میکردم...بعد دو سالگیت که دیگه پاییز شد و پارک ها خلوت ما کماکان به پارک رفتن ادامه میدادیم و تو سکوت و خلوتی پارک ها مستقل ا...
15 بهمن 1393
2003 22 73 ادامه مطلب

تولد عمو داوود

تو عالم بچگی یه بازی با مهین داشتیم از صبح تا شب تقریبا با هم کارد و پنیر بودیم....ولی ظهرا که دیگه نمیشد رفت بازی با دوستای مشترک و مجبور بودیم خونه بمونیم یه بازی عجیب داشتیم...هردو رو دو تا بالش کنار هم دراز میکشیدیم و دست هامون نماد آدم هایی میشدن از تخیلاتمون....هردو یه خانواده بودیم و دست ها بچه های خانواده....اسم ها و شخصیت ها و اخلاقیات و داشته ها همه نتیجه تخیل و آرزوهامون بود فکر کنم مامان خانواده مهین رکسانا بود...مال من آزیتا یا رزیتا یا سارا!!! شوهر مهین احمد بود....مال خودمو اصلا یادم نیست....هردو یه دختر داشتیم بزرگتر و یه پسر کوچیکتر....وضع مالیمون خیییلی خوب بود و همش داشتیم پز لباس و خرید و ماشین جدیدمونو به هم مید...
6 بهمن 1393
2785 29 81 ادامه مطلب
1