استقلال
وقتی به دنیا اومدی هرروز به دستات نگاه میکردم....انگشتهای کوچولویی که ناخن داشت...رگ داشت....گوشت و پوست و استخون... غرق چهرت میشدم و غرق یه حس نااااب.....خدایا تو چه قدرت بی انتهایی داری.....این بچه از یه لخته خون کوچولوی 5 میلیمتری که تو سونوی 5 هفتگی دیدم چطور تبدیل شده به یه نوزاد که نفس میکشه....دست و پا و قلب و کلیه و پوست و مو داره!!! مادر بودن قبلا فقط برام یه تصمیم بود....هیچ وقت حس نکرده بودم که یه هدیه ست....یه هدیه که خدا به زنها داده و گوشه ای از آفرینش رو بهشون بخشیده...که جزوی باشن از این چرخه...هدیه ای که هیییچ وقت هیچ مردی نمیتونه حسش کنه...اولین تکون ها....حس ضربان قلب کوچولویی تو وجودت...وقتی سکسکه میکنه...وقتی میبین...